#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_58

 نگاهم را از او می گیرم وبه بالکن می دوزم بی اختیار لبخند می زنم باید جالب

باشد.

-اره خوبه!

می خواهم بلند شوم

-نه توبشین میارم؟

-ممنون!

تا برگشتنش انچه به ذهنم رسیده را یادداشت می کنم باید در مورد بعضی

چیزها از دکتر خرمایی سوالاتی بپرسم همان ها را علامت میزنم. صدایم که می زند بلند می شوم وبه سمت بالکن می روم.کناره ان سفره دونفره و طعم غذایی که میدانم کار یسراست لذت می برم.برای جمع کردن سفره مانع یاسین می شوم.وهمه را خودم می برم.پدرم با منصور فرهنگ نیا و"فرشاد شوهر صبا"مشغول صحبت کردن است.مادرم کنار دخترها و اذر خانم درمورد مسئله ای که احتمالا مربوط به امور خانه است بحث می کنند.ظرف ها را می شویم وبه طرف اتاقم می روم.در را که باز می کنم یاسین را کنار یاداشت هایم میبینم.همانجا کنارش می نشینم.به علامت ها اشاره می کند.

-اینا برای چیه؟

-خیلی هاشون رو بلند نیستم.

-همین؟!

-اره معنی خیلی از لغت ها رو نمی دونم وتوی فرهنگ لغت هم نیست.

خودکار را به دست می گیرد وصفحه اول اصطلاحات را برایم می نویسد وبدون اینکه نگاهش را از برگه ها بگیرد برگه دیگری را برمی دارد و می گوید

 -بیا...جاهایی رو که اشکال داشتی را ازم بپرس؟

می نویسد وجاهایی را که لازم است را برایم توضیح می دهد وتاکید می کند جاهایی نیاز به بازبینی دارد..

زمان را حس نمی کنم و با اولین خمیازه مغزم هم هنگ می کند. 


romangram.com | @romangram_com