#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_57
-برو سرما می خوری!
داخل که می شویم همه چشم ها روی من و یاسین است.یاسین با همان ارامش همیشگی اش سلام می دهد ولی تمام تن من گر می گیرد.برای فرار از نگاه ها جایی خالی کنار مادرم را برای نشستن انتخاب می کنم.و دقایقی که می گذرد به اتاقم پناه می برم.
دیدن وسایل روی تخت وصدای شر شر اب به من می فهماند اتاقم را با یاسین شریک شده ام.ساک را گوشه تخت می گذارم شالم را برمی دارم وزیر ملافه می خزم.خسته هستم تمام امروز را با پروشا بازی کرده و قدم زده ام.
چشم که باز می کنم اتاق نیمه تاریک است.نمی دانم چقدر خوابیده ام.نیم خیز می شوم.ساک یاسین را نمی بینم.سرو صدایی هم از پایین نمی اید.حوله ام را برمی دارم و به سمت حمام می روم.بعد از یک دوش کوتاه لباس عوض می کنم وپای مقاله ام می نشینم.تا اخر تعطیلات باید برای "استاد خرمایی"اماده اش کنم.نمی دانم چه مدتی درگیر نوشتنم ولی با صدای یاسین نگاهم را از نوشته ها می گیرم.
-گلسا؟
نگاهش می کنم شلوارو گرمکن ورزشی سفید برتن دارد
-چند لحظه..
دوباره به برگه ها نگاه می کنم وانچه به ذهنم رسیده را یادداشت
می کنم.سرم را بلند می کنم
-چیزی شده؟
-احساس گرسنگی نمی کنی؟!
-گرسنه؟!...چرا ولی درگیر این مقاله ام وقتی ذهنم درگیر باشه نمی تونم درست غذابخورم.
تکیه اش را از چهارچوب در برمی دارد ونزدیک می اید.
-نظرت چیه شام رو بیارم تو بالکن بخوریم؟
romangram.com | @romangram_com