#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_55
سه روز گذشته را به خوبی گذرانده ام.قدم زده ام و از طبیعت لذت برده ام.پنجره را تا ته باز کرده ام و موسیقی بی کلامی را از هندزوری گوش می کنم به خلسه شیرینی فرو رفته ام.سرو صدای طبقه پایین هم باعث نمی شود از جایم تکان بخورم با شنیدن صدای منصور فرهنگ نیا نیم خیز می شوم.صدایش را می شنوم که سراغم را می گیرد.از تخت پایین می ایم.نمی دانم چرا ولی علاقه خاصی به این مرد دارم.نگاهی به لباسم می اندازم شلوار مشکی ورزشی ،بلوز استین سه ربع بنفشی برتن دارم بلندی اش تا زیر باسنم است شال مشکی ام را روی سرم می اندازم.میدانم به خاطر حضور داماد هایمان با چشم غره پدر مواجه می شوم ولی اهمیتی نمی دهم.در را باز می کنم و از پله ها سرازیرمی شوم!اولین کسی را که میبینم منصور فرهنگ نیاست.بی اختیار لبخند میزنم و نزدیکش می روم.پدرانه لبخندم را پاسخ می دهد وبرخلاف انتظارم مرا به خودش نزدیک می کند و از پهلو به اغوشم می کشد.حرکتش باعث قرمز شدن صورتم می شود.از روی شال موهای سرم را می بوسد.صدای مردانه اش جویای احوالم می شود.
-خوبی دخترم؟
-ممنون عمو.
گلایه می کند
-نباید یه احوالی از منه پیرمرد بپرسی؟!
اذر خانم نمی گذارد جوابش را بدهم مرا به اغوش می کشد.
-بچم امتحان داشت منصور خان..
نگاهم می کند.گونه هایش تپل تر شده اند.
-خوبی مادر جون؟
-ممنون!
برق چشمان مادرم را میبینم
-مامان جان یاسین بیرونه یه سری وسایل بود، تنهاست برو کمکش تا
بیارتش؟
-چشم مامان.
از سالن برای پیداکردن یاسین خارج می شوم.می بینمش از داخل صندوق عقب ساکی رابیرون میک شد وکنار چمدان دیگر می گذارد.درصندوق عقب را میبندد.
romangram.com | @romangram_com