#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_54

شد...بیچاره بچم داغون شد!

جمله اخرش تا مغزو استخوانم را می سوزاند"یاسین را می گوید حکم پسرش را داشت نه دامادش".پاهایم تحمل وزنم را ندارند خودم را روی صندلی می اندازم.

 -هنوز میاد اینجا؟!

-یک سال اول نمی اومد ولی بعدش چرا گاهی سر میزد..

بغضش رنگ می گیرد

-بمیرم واسه بچم اب شد اون یه سال..

من هم بغض می کنم انقدر که ارزو می کنم بمیرم

ادامه می دهد ومرا به اتش می کشد تا حد مرگ از خودم بدم می اید.

-هروقت می اومد برای استراحت میرفت اتاق تو...بچم وقتی می اومد بیرون چشماش همیشه قرمز بود..

دیگر توان ایستادن و گوش دادن به حرف های مادرم را ندارم.به سختی بلند می شوم. 

-میخوام برم اتاقم!

صورتم را می بوسد

-برو فدات شم منم شام رو حاضر کنم صدات میزنم.

به طرف پله ها می روم وپا به اتاقم می گذارم همه چیز مثل سابق است.روی تخت دست می کشم وتنم را به تخت می رسانم.احساس خفگی می کنم "کاش بمیرم"

گذشته....

امتحاناتم تمام شده و دلم تعطیلات می خواهد.از شغل پدرم خبر دارم ومیدانم تعطیلات انچنانی ندارد که همراهم شود.تنها هم نمی توانم جایی بروم.اجازه ندارم.به مادرم اصرار می کنم تا صبا ویسرا رابرای همراهی ام راضی کند.وسایلم را داخل ساک کوچکم جمع می کنم.ویلای دماوند این فصل سال سرد است ولی تنها چیزی که می خواهم دوری از این فضا است.مادرم غر می زند تا اجازه بدهم یاسین هم امتحاناتش تمام شود وهمراهمان باشد ولی نمی پذیرم فقط یک فضای ازاد می خواهم.با خانواده ی خواهرهایم راهی می شوم.قرار بر این می شود که اخر هفته مادر و پدرم هم به ما ملحق شوند.دیشب یاسین زنگ زده و حالم را پرسیده ولی درمورد سفر چیزی به او نگفته ام.خواهر زاده کوچکم"پروشا"در طول مسیر بهانه می گیرد ولی تمام حواس من به بیرون است.


romangram.com | @romangram_com