#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_53

-خوبی مامان؟

هنوزچشم هایش می بارد. 

-چه بلایی سر خودت اوردی عزیزدلم؟چرارنگ صورتت اینطوری شده؟!

-چیزی نیست مامان برنزه کردم.

چشم هایش ناراحت نمی شوند.می دانم به کار هایم عادت کرده اند!چقدر دلم می خواهد مثل همان روزهاگیر بدهد،توبیخ کند وبگوید اجازه نداشته ام.دلم به درد می اید کاری کرده ام که بی تفاوت شده است.دلم همان توجه را می خواهد.اعتراضی نمی کند بلند می شود و می رود."حتی اطرافیانم هم عوض شده اند."دنبالش به طرف اشپز خانه می روم.

-دخترا خوبن؟

برمی گردد وبا روسری اش اشک هایش را می گیرد. 

-یسرا که یه دختره دیگه به دنیا اورد،صبا هم همون یه دختر رو داره...

مادر حرف می زندومن گوش می دهم اما این فقط خودم هستم که میدانم چقدر دلم برای ان مرد پشت در پر می کشد.

دلش پر است گاهی گلایه می کند و گاهی اشک می ریزد.گاهی بغض می کند و من پییه تمام این ها را به تنم مالیده ام.دلم اتاقم را می خواهد همانجا که گاهی یاسین ناخوانده مهمانش می شد.نمی دانم چطور سوالم را بپرسم ولی جرات به خرج می دهم.

 -با خانواده فرهنگ نیا هنوز رفت و امد دارین؟

تمام چشم هایش غم می شود.بابغض حرف می زند.

-اذر مثل خواهرمه یه مدت ناراحت بود،همش می گفت حرف بزنیم تا این دوتا جوون بیان برن سره خونه زندگیشون. 

باگوشه روسری اش اشک هایش را می زداید.

-خب ... مادر تو که رفتی خود منصور یاسین رو مقصر می دونست،می

گفت چرا گذاشتی بره.یه مدت همه چیز بهم ریخت تا دوباره اوضاع اروم


romangram.com | @romangram_com