#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_52
-اروم باش مامان من که اینجام!
هیچ نمی گوید وباز هق می زند.سرش همان روسری مشکی را...صورتش
را...کنار چشم هایی که دوخط چروکش کرده اند را می بوسم...و خوب میدانم
این بوسه ها که هیچ...خون به دل مادرم کرده ام!
می بوسمش و می بویمش چه شب هایی که اغوشش را خواسته ام وپتویم را میان سینه ام چنگ زده ام.نگاهم را که بالا می کشم پدرم را میبینم.روی نگاه کردن به ان چشم ها را ندارم
-مامان خیس شدی بریم تو قربونت برم؟!
به زور از من جدا می شود وتمام نگرانی من ان مرد جلوی در است.به طرفش قدم برمی دارم.پشت به من می کند و قدم برمی دارد.بخاطر می اورم که پدرم مرا از خانه بیرون کرده وگفته"دختری به اسم گلسا ندارد".به دنباش قدم تند می کنم ولی به در قهوه ای به هم خورده می خورم."حتی نمی خواهد مرا ببیند"
-دخترم... عزیز مامان لاغر شدی فدات شم؟!
هنوز چشمم به در اتاق کار پدرم است.دست مادر که روی بازویم می نشیند به خودمم می ایم.نمی توانم بغض سنگین داخل گلویم را پنهان کنم.با همان بغض مینالم.
-بابا؟!
بازویم را می کشد.
-وقتی رفتی کمرش شکست،به اینطوریش نگاه نکن دلش برات کبابه.
همین برای دلداریم کافی است.روی مبلی می نشینم که روبروی اتاق کار
پدرم است به امید اینکه شاید بیرون بیاید.
نگاه مادرم روی تمام اجزای صورتم می چرخد لبخند می زنم تا از حال و هوای
غصه دارش خارج شود.
romangram.com | @romangram_com