#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_50
-خب...نه احتمالا تا دوساعت دیگه میان...من...مشکلی پیش نمیاد.ممنون.
قهواه ای چشمانش روی موهای خرمایی ام سر می خورد.برمی خیزد ومن ذهنم دوباره درگیر ان مسئله می شود.ان شب اصلا نمی فهمم کی خانه را ترک کرده.
حال...
اشک هایم را پاک می کنم .لباس های مد نظرم را از کمد بیرون می کشم و روی تخت می اندازم.بعد از چهار سال نیامده ام که با چند کلمه حرف پس بکشم.دوش می گیرم و ارایش ملایمی روی صورتم می نشانم میدانم پوست برنزه شده ام زیاد باب میل مادرم نخواهد بود.4 سال زندگی در استرالیا به من یاد داده برای زن بودن باید زن بود.
دکمه پیغام گیر را میزنم و دوباره جلو اینه برمی گردم.صدای انگلیسی اش که میپیچد یاد بی معرفتی ام می افتم و اه از نهادم برمی خیزد.
-درمورد رفتنت مخالف بودم، ولی درمورد اینکه بخواهی اینجا و ادماش رو فراموش کنی باید دلیل داشته باشی.امروز تولد سارا بوده واون تمام روز منتظر بود تا بهش زنگ بزنی.نمی تونم به کاری مجبورت کنم ولی تو مسئول تمام احساسات و وابستگی هایی هستی که بوجود اوردی!
انگشتانم را روی پیشانی ام می کشم.مکالمه تمام می شود.گوشی را برمی دارم وبه این فراموش کاری ام لعنت می فرستم .صدای خواب الودش که میپیچد باز خودم را مستحق سرزنش می دانم.
-الو "دیوید" ؟!
صدای خش خش وبعد صدای خودش میپیچد.
-تمام دیروز و دیشب رو منتظر تماست بودم!
مکث می کنم تا کلمه ای پیدا کنم...چیزی پیدا نمی کنم
-معذرت می خوام!
-بهتره از سارا معذرت بخوای چون به من علاوه بر معذرت خواهی یه توضیح هم بده کاری!
برایش از اتفاقات پیش امده حرف میزنم .
-خودت هم میدونی که من یه زندگی خوب برات می خوام ...با اینکه رفتی ولی جات توی این خانواده خیلی خالیه!
romangram.com | @romangram_com