#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_49

می دهد.

-میتونی کتاب رو ببندی و شامت رو بخوری، اینطوری وقت کمتری رو صرف

می کنی در عوض وقت بیشتری رو با خیال راحت تو اتاقت می خونی؟

کتاب را میبندم وکناری می گذارم.بلند می شود وتا خوردن من میز را جمع می کند"اراش به من گفته بود در تمام عمرش نیمرو هم درست نکرده"

-خودم می شورم نیاز نیست تو ..

برمی گردد و استین پیراهن توسی اش را بالا می زند.

-غذات رو بخور!

احساس شرمندگی می کنم.سرم رابه غذا گرم می کنم

-ممنون!

غذا که می خورم از من می خواهد به اتاقم بروم.می روم و میان ان همه جزوه

و ریخت و پاش می نشینم.

از فهمیدن یک مسئله و حل کردن ان لذت می برم ولی وقت کم دارم وهمین شیرینی اش را به کامم زهر می کند.

-گلسا؟!

سرم را بالا می گیرم وموهایم را با انگشت پشت گوش می برم.روی تخت من نشسته و من متوجه حضورش نشده ام

-می تونم تا برگشتن پدر ومادرت اینجا باشم،فکر می کنی نیازی هست بمونم؟

نگاهم را به مسئله نیمه حل کرده ام می دوزم.چیزی می نویسم و دوباره نگاهم را به یاسین می دوزم ذهنم درگیر ادامه مسئله است.


romangram.com | @romangram_com