#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_48

چیزی را داخل ماکروویو می گذارد.برمی گردد ته ریشی اش بلند تر از هر

دفعه شده لبخند می زند

-سلام.

-معذرت می خوام می دونم باید می اومدم...به مادرم گفتم.

به طرفم قدم برمی دارد

-میدونم.نیازی نیست بگی.منم درگیر امتحاناتم،موافقی شام رو باهم بخوریم؟

از اینکه فکر شام من بوده احساس رضایت می کنم.

-ممنون.

نگاه قهوهای اش روی موهایم سر می خورد و من برای بار دوم نگاه به تماشا

نشسته یاسین را میبینم.نگاهش را می گیرد

-من بشقاب ها رو پیدا نکردم.

به کمکش می روم و میز را می چینم.تمام حواسم به کتاب است باید تا فردا تمامش کنم.لقمه ای از غذای خوش طعم اذر خانوم را می خورم وخطی می خوانم.

-گلسا؟!

نگاهم را از کتاب می گیرم ،قاشق داخل دهانم خشک شده.

-بله؟

غذایش را تمام کرده!با دستمال دهانش را پاک می کند و به صندلی  تکیه


romangram.com | @romangram_com