#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_47
"چه بلایی سره یاسین ارامم امده؟"
می غرد
-نمی خوام ببینمت خانم کاویان بهتره جلوی چشمم نباشی،این ادم روبروت اون احمق چهار سال پیش نیست؟؟
در را تا ته باز می کند و بازویم را رها.در را پشت سرم با صدای خفه ای میبندد...احساس یک ادم منگ را دارم.نمی دانم چگونه ولی خودم را به ماشینم می رسانم.بغضم می ترکد ومن حتی همین گریه را هم دوست دارم،تمام این چهار سال نگهشان داشته ام تا خودم را تنبیه کرده باشم...
گذشته...
این ترم 30 واحد برداشته ام و تاوانش را هم دارم پس می دهم.در مدت ده روز تمام امتحاناتم را باید بدهم.درگیری های ذهنی این ترمم سرسام اور بوده سه روز گذشته ومن 3 امتحان از 9 امتحان را داده ام.کم اورده ام.برای مهمانی منزل فرهنگ نیا نرفته ام ویک هفته هم هست که خانواده فرهنگ نیا را ندیده ام.یاسین هم مثل من درگیر امتحاناتش است.امشب بنا به رسم، خانواده ام دعوت شده اند.تقریبا همه انجا هستند وتنها چیزی که فکر مرا مشغول کرده امتحان فرداست.از اینکه ملاحضه امتحاناتم را نکرده و عقد را به این روزها انداخته ام عصبانی هستم.سرو صدای دوساعت پیش پایین غیر قابل تحمل بود!صدای زنگ در می اید ولی من از جایم تکان نمی خورم.لحظاتی بعد صدای مبایلم بلند می شود به صفحه اش نگاهی می اندازم یاسین است.در این یک هفته چندین بار زنگ زده و حالم را پرسیده.
-یاسین؟!
-سلام درو باز کن منم؟
-باشه الان میام.
اتاقم به هم ریخته و پر از کتاب است.نگاهی به خودم می اندازم هنوز حوله حمام به تن دارم به طرف کمد می روم ،بلوز استین سه ربع زرد ودامن زیرزانویی مشکی بیرون می کشم.از داخل کشو ست لباس زیر مشکی را پیدا می کنم.پله ها را پایین می روم از طریق ایفن در راباز می کنم.بالا می روم و تا امدنش لباس هایم را می پوشم.
پایین می روم ...به اتاقم نیامده.صدایش می زنم
-یاسین؟
-اینجام!
به طرف اشپزخانه می روم.
-سلام.
romangram.com | @romangram_com