#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_45
-اوهمم!
دراز می کشد،دستش را دور کمرم حلقه می کند ومرابه خودش نزدیک . بقیه فاصله را خودش پرمی کند تکان می خورد وبه من می چسبد.صورتم که روی سینه اش می نشیند همان رایحه خاص تکرار می شود.حس بدی ندارم بوی پیراهنش خصوصا گرمای تنش خوب است.دستش دور کتفم میپیچد.انگشتانش نرم و اهسته میان موهایم به حرکت در می اید.خودم رابیشتر به سینه اش فشار می دهم محکمتر بغلم می کند.حس خوب و رخوت انگیزنوازش هایش باعث می شود ندانم کی به خواب می روم.
حال...
دلم بی قراری می کند...قطعات را کنار هم می گذارم،فکر گذشته رهایم نمی کند.حالا که اینجا هستم،حالا که در هوای من نفس می کشد،حالا که کنارم هست و نیست،حالا که ...
بلند می شوم تمام ان سالها برای فرار از فکر کردن به یاسین با همین قطعات خودم را سرگرم که نه.. غرق کردم! نمی دانم چرا دیگر این قطعات هم ارامم نمی کند ،مشغولم نمی کند فکرم را با خودش نمی برد...
به خودم که میایم جلوی اتاق یاسینم در می زنم بدون انکه منتظر باشم دستگیره را پایین می کشم.نگاهش روی من کشیده می شود"خدایا ... یعنی خودش هم می داند چقدر دلم بی تابش است؟".انتظار دیدنم را ندارد.ولی سخت شدن صورتش را حس می کنم!پرونده نارنجی رو برویش را میبندد وهمان ارامش دوست داشتنی به چهره اش برمی گردد.عینک شفافش را از چشمش برمی دارد."یادم میاید...چقدر من این عینک را دوست داشتم"با تمام عجز این چهار ساله که به جانم پیله بسته نامش را صدا می زنم
-یاسین؟!
به صندلی اش تکیه می دهد ونگاهم می کند...من این نگاه سرد را نمی خواهم،چهار سال است که تمام خاطراتم رابا او بارها و بارها مرور کرده ام.چه کار کرده ام که حالا باید برای ورود به حریم مرد زندگی ام در بزنم!
نگاهش می کنم،پلک هم نمی زنم،دلم تنگ شده،بی تابم!منتظربه من چشم دوخته به زانوهایم تکانی می دهم
-اومدم...باید حرف بزنیم!
لعنتی صدایم می لرزد در تمام طول زندگی ام تنها کسی که بارها و بارها ضعف مرا دیده وبه تمام نقاط ان اشنایی دارد، همین مرد است.
هیچ انعطافی نشان نمی دهد.دلم می خواهد سرش داد بزنم.من یاسین خودم را می خواهم.
-حرف بزنیم؟!!
طوری حرف بزنیم را تکرار می کند که تمام اعتماد به نفسم به فنا می رود.بلند می شود وجلو می اید.
-چند سالته؟!
romangram.com | @romangram_com