#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_44

به طرف کمد می رود وتی شرت و شلوارکی را روی تخت می اندازد.سردرگم

به لباس ها نگاه می کنم.نزدیکم می شود.دستش را روی بازویم می گذارد و به

طرف حمام اتاقش هلم می دهد.لباس ها رابه دستم می دهد

-زود باش منم همینجا عوض می کنم!

برمی گردم

-یه حوله به من میدی؟

-اره تو برو تو من میارم.

داخل می شوم و اوبا حوله برمی گردد.نیم ساعت بعد با ان تی شرت گشاد وشلوارک بیرون می ایم. داخل تی شرت گم شده ام و دستم را به بند شلوارک گرفته ام تا نیفتد.صورت ارامش با دیدنم می خندد.احساس بد دقایق قبل را ندارم ارامتر شده ام.با پاهای برهنه جلو می روم و گوشه ی  تخت می نشینم.دستش را به طرفم دراز می کند.بی اختیار دستم را دراز می کنم وداخل دستش می گذارم. نگاهم را نمی گیرم.دستم رامی کشد.ان یکی دستم را روی بند شلوار محکمتر می کنم.باز نگاهش می خندد.

-راحتی؟!

-نه!

رک گفتنم باعث می شود بی صدا بخندد.دراز می کشم و وپتو را رویم می کشد

-می خواهی موهاتوشونه کنی؟

چشمانم را میبندم

-نه خستمه.

بلند م یشود رفتنش را نگاه می کنم لباس راحت برتن دارد.لامپ را خاموش می کند.تخت تکان می خورد وحضورش را کنارم حس می کنم هنوز چشمم به تاریکی اتاق عادت نکرده.صدایش را نزدیک می شنوم.

-بغلت کنم؟!


romangram.com | @romangram_com