#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_43
-سردمه!خیلی سردمه..
نگاه قهوای اش رنگ می گیرد
-من خستمه نظرت چیه بخوابیم؟
-من..
دردم را می داند با لبخند می گوید
-قول میدم که رخت خواب گرمتر از اینجا باشه!به من اعتماد داری؟
بدون فکر می گویم
-اره!
این واژه برای یاسین اصلا نیاز یه فکر کردن ندارد.بلند می شود."کجا می رود؟"دستش را که به طرفم دراز می کند حلقه دستانم را باز می کنم .دستش را می گیرم وبلند می شوم.نگاه ارامش رویم می چرخد!و این اولین بار است که یاسین را در تماشای خودم می بینم.
-باید لباس عوض کنیم.
با اضطراب نگاهی به لباس های روی تخت می اندازم.مردانه تک خنده ای
می کند.
-می تونیم بی خیال اون لباس بشیم وتو یکی از لباس های منو بپوشی.نظرت چیه؟
نگاهش می کنم.
-اندازه من میشه!؟
-یه شب قابل تحمله!
romangram.com | @romangram_com