#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_36



اذر خانوم و مادرم لحظه ای رهایمان نمی کنند.می خواهم ارام باشم.خودم هم نمی دانم چه مرگم است.باید به ارایشگاه بروم ولی گوشه اتاقم نشسته ام و زانوهایم را بغل گرفته ام.

مادرم بادیدنم به صورتش می کوبد.خشک شده ام می خواهم بلند شوم ولی نمی توانم.

-خدامرگم بده!این چه ریختیه یاسین پایین منتظره؟

صدای در می اید و متعاقب ان قامت یاسین پیدا می شود.مادرم استرس می گیرد و نگران به یاسین نگاه می کند.یاسین مرا که میبیند برای یک لحظه جا می خورد.رو به مادرم می گوید



-خاله جان می خوام با گلسا حرف بزنم؟



-مادر اخه...



نگران است این را از چهره ی اشفته اش می خوانم می ترسد همه چیز را بهم بریزم.نگاه اطمینان بخش یاسین مادرم را راهی می کند.در را میبندد وبه طرفم قدم برمی دارد.توان تکان خوردن را در خودم نمیبینم.روبرویم روی پا می نشیند نگاهش می کنم.

-حالت خوبه؟!

لب های به هم چسبیده ام را باز می کنم

-می خوام بلند شم ولی نمی تونم!

نگاهش رنگ نگرانی می گیرد

-از کی اینجا نشستی؟!


romangram.com | @romangram_com