#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_35

سرخ می شوم و یاسین نگاهش را از چهره ام نمی گیرد.همانطور که نگاه ارامش را به من دوخته لب هایش تکان می خورد

-بهتری؟!

-خوبم!

-مامان تا چند دقیقه دیگه میاییم!

-باشه عزیزم.

نگاهش میان صورتم سر گردان می شود

-به صورتت اب بزن بعد بیا پایین؟

دستانش هنوز روی بازویم نشسته اند

-میشه نری!؟

-باشه!



بلند می شوم لباسم را مرتب می کنم وبه طرف سرویس بهداشتی اتاقم می روم.دقایقی را اب خنک به صورتم می پاشم.بیرون که می روم کنار پنجره اتاقم ایستاده داخل اینه نگاهی به صورتم می اندازم کمی ارایش می کنم تا وضعیت صورتم بهتر شود.



ان شب برخلاف تمام شب های گذشته ارام سر به بالین می گذارم.نگاه ارام و اطمینان بخشش را تمام شب داشته ام.نمی دانم دلیلش چه بوده ولی عجیب ارامم.یاسین همیشه بدون هیچ چشم داشتی حامی من بوده ومن از اینکه امشب میان سینه اش اشک ریخته ام اصلا احساس ناراحتی نمی کنم.انگار سنگینی تمام غصه هایم را روی دوش او انداخته ام.



*******************************************


romangram.com | @romangram_com