#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_34
بگوید.بغض تمام فکم را منقبض کرده.
-یاسین بغلم کن؟!
خودم هم از عجز صدایم حالم بهم می خورد.ولی دخترک وجودم کم اورده وجایی می خواهد تا تکیه بزند و این پسره روبه رویم همه جا خودش را ثابت
کرده.واکنشی نشان نمی دهد جلوتر می کشم دستانش را از هم باز می کنم و صورتم را میان سینه اش پنهان می کنم دستم را دور کمرش قلاب می کنم بهم نمی رسند ومن فقط پیراهن سورمه ای اش را چنگ می زنم.قلب ارامش با ریتم منظمی ضرب می گیرد وناارام می شود.پیراهنش را بیشتر چنگ می زنم.سینه اش گرم است بوی خاصی می دهد شبیه بوی شامپو یا یک عصاره.فقط چند لحظه طول می کشد تا التهاب درونی ام فرو کش کند.تنش منقبض شده ولی این برایم اهمین ندارد فقط اغوشش را می خواهم تا ارام
شوم."حدسم درست بوده سینه اش هم مثل چشمانش ارام می کند"به این
همه ارامش حسودی ام می شود.
دستش که دور تنم می نشیند بیشتر خودم را دراغوشش جا می دهم.بغضم همان که فکم را به فغان اورده...همان را روی پیراهن سورمه ای اش رها می کنم.شانه ام که می لرزد بیشتر به خودش فشارم می دهد...گذر زمان را فراموش می کنم...هیچ نمی گوید فقط پشتم را هر از گاهی نوازش می کند.
با تقه ای که به در می خورد سرم را از روی سینه اش بلند می کنم.صدای ذوق زده اذر خانوم باعث می شود فاصله ام را بیشتر کنم.
-یاسین مامان جان بیایین پایین وقت برای همه چی هست! می خواهیم شام بخوریم.
romangram.com | @romangram_com