#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_33

گوشه تخت می نشینم تا حالا در برابرش اینقدر معذب نبوده ام سرم را پایین انداخته ام...منتظرم شروع کند.کنارم با فاصله می نشیند.سکوت می کند این سکوتش از هزارتا حرف هم بدتر است!

-می شنوم؟!

صدایش که تنین می اندازد استرس می گیرم تمام ماهیچه های معده ام به فغان می اید وتمام وجودم بااین حرفش فرو می ریزد."پس میداند!؟"دلم می خواهد از شدت ضعف گوشه ای کز کنم و پتویم را در اغوش بگیرم.چشمانم اشفته است می دانم.نمی دانم باید چه بگویم؟ به چشمانش نگاه می کنم قهوه ای تیره است...نگاهم را پایین می برم وبه سینه اش

می دوزم.حالم خراب است...نگاهم را از سینه اش می گیرم وباز به چشمانش می دوزم.

-دیشب نخوابیدی؟!

-نه!

نگاهم بدون اجازه دوباره به سمت سینه اش می رود.ارامش چشمایش... چرا این مرد همیشه ارام است؟چطور؟!

-می خواهی درموردش حرف بزنی؟!

-نه!

-واقعا می خواهی با من ازدواج کنی؟!



بغض می کنم.نمی دانم چرا دلم پر است.دستم به هیچ جای دنیا بند نیست.هنوز نگاهم به سینه اش نشسته که با ارامش بالا و پایین می شود خودم را به طرفش می کشم.

-اره!

اره ام با بغض توام می شود.دخترک 19 ساله وجودم لبریز شده.هیچ صدایی از او بلند نمی شود...نگاهش می کنم و قطره اشکی تند از چشمم پرت می شود

-تو منو می خواهی مگه نه!؟

کاملا جا خورده است انتظار همچین برخوردی را از گلسای تودار ندارد.نگاهش را از چشمانم نمی گیرد.برایم هیچ چیز مهم نیست فقط مامنی از جنس مرد می خواهم همین!کم اورده ام.یک قطره دیگر سر می خورد و روی تخت پرت می شود.باز خودم را جلوتر می کشم.لب باز می کند تا چیزی


romangram.com | @romangram_com