#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_32



می خواهم قوی باشم هیچ چیز اهمیت ندارد!به هیچ چیز فکر نمی کنم وهمین فکر نکردن ها بعدها برایم مصیبت می شود.کت دامن شیری رنگی به تن

دارم به دختر 19 ساله داخل اینه نگاه می کنم...



مثل همیشه امده اند ولی این امدن با همیشه فرق دارد ومن احساس

ادمی را دارم که نمی داند قرار است با زندگی اش چه کار کند.لبخند پدرانه

منصور فرهنگ نیا و قربان صدقه های اذر خانم!من مدتهاست که به این ها

عادت کرده ام وهمین طور به ان نگاه ارام که ارامش تزریق می کند وهیچ وقت

هیچ حسی یه من منتقل نکرده.

نگاهم را به پدرم می دوزم مثل همیشه ارام است.به محض خوردن چایی

منصور فرهنگ نیا لب می گشاید

-دخترم بلند بشید توی اتاق خودت حرفی هست بزنید ما بزرگتر ها سالهاست همدیگرو می شناسیم...شما دوتا هم با هم اشنا هستید ولی یه سری حرفهاست که نیاز به گفتن داره!

بلند می شوم ویاسین هم...

جایی برای تعارف نیست جلوتر ازمن در اتاقم را باز می کند تا داخل شوم

وعجیب است که هیچ بوی عطری از او استشمام نمی کنم."یعنی عطر

نمی زند؟"


romangram.com | @romangram_com