#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_31
هیچ نمی گوید و سجاده اش را جمع می کند.همانجا منتظر نشسته ام.شاید حرف بدی زده ام.دوباره تمام غم دنیا به دلم سرازیر می شود.بلند می شوم و به اتاقم پناه می برم.
به بهانه درس خواندن خودم را در اتاق حپس کرده ام.مادرم با ذوق وصف
ناپذیری در را می گشاید نمی دانم این درخشش چشم ها برای چیست.
-مامان قربونت بره!
به اغوشم می کشد و غرق بوسه های مادرانه ام می کند.
-خوشبخت شی فدات شم!
"پس پدرم پذیرفته است"از خودش جدایم می کند.
-بلند شو عزیزه دلم باید دوش بگیری!چشماتم قرمزه با هم می ریم خرید لباس.بابات زنگ زد گفت فرداشب منصور با خانوادش میاد.
دوباره بوسه ای بر پیشانی ام می زند و اشک چشمانش حلقه می زند.
-نمیدونی چقدر ارزو داشتم یاسین دامادم بشه احساس می کنم خدا یه پسر بهم داده!
ذوق می کند ومن تازه به صرافت کاری که کرده ام می افتم.خودم هم
نمی دانم دارم چکار می کنم.در حال حاضر فقط می خواهم افتضاح بار امده را جمع کنم.
به حرف مادر گوش می دهم.دوش می گیرم وبا او به پاساژ قدم می گذارم با
وسواسی مادرانه نظرم را می پرسد و برایم خرید می کند.فقط می دانم هر چه زودتر باید این وصلت سر بگیرد همین.
romangram.com | @romangram_com