#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_3
به شلوار خاک الودش اشاره می کند
-مشکلی نیست.
نگاهش را باز می گیرد.تربیت شده ی دست مردی مثل "حاج منصور فرهنگ نیاست".داخل می شود وبه طرف حمام می رود.
برای کمتر شدن سرو صدا به انتهایی ترین قسمت اتاقم می روم همانجا کز می کنم. دقایقی بعد که نمی دانم چگونه گذشته شلواراتو کرده ای را می بینم.دست هایم را از روی گوشم برمی دارم و سرم را بالا می گیرم.پیراهنش را تا ارنج بالا زده کمی از استین لباسش خیس است مژه هایش هم... چهراش ارامش عجیبی دارد.
از پدرت اجازه می گیرم که ببرنت خونه خودمون یا خونه "یسرا"که بتونی درس بخونی.لباس بپوش؟
خودش می رود.در دلم برای کمکش ممنونش می شوم.پایه اعتماد پدرم دوستی دیرینه با خانواده" فرهنگ نیا" و شناخت پسر "فرهنگ نیاست".
شب را انجا می مانم اتاق خودش را به من می دهد و من در فضای خلوت اتاقش درس می خوانم او تا رفتن مهمانهای پدرم منتظر می ماند و مرا به منزل باز می گرداند.
حال...
نگاهی به سر در بیمارستان می اندازم خم می شوم کیف را از روی صندلی ماشین بر می دارم و راه میفتم لبه پالتوی توسی ام را به هم می اورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم پله ها را که بالا می روم عینک افتابی ام را از چشمم بر می دارم.به طرف محل مورد نظر می روم مجهز تر از چهار سال پیش به نظر می رسد.نبودنم خیلی چیز ها را عوض کرده ..مرا هم ...
دکمه اسانسور را می زنم ودر طبقه مورد نظر پیاده می شوم در سالن سفید رنگ را باز می کنم "حالم خوب است بهتر از انچه فکر می کردم"
-سلام!
دوجفت سبز و دوجفت قهوای تیره!دو مرد میانسال 4مرد جوانتر ویک پیرمرد"هادیان".
سعی می کنم نه سبز ها را ببینم ونه به قهو های ها فکر کنم.به همه مرد ها معرفی می شوم سعی می کنم برخورد ها ذهنم و افسارش را به دست نگیرند و برود همانجایی که دمای زیاد دست ان سبز ها و دمای پایین قهوای هارا رصد کند.
هادیان که به حرف می اید تمام حواسم را جمع می کنم در مورد طرحم می پرسد ومن جواب می دهم خونسرد وباتمام اعتماد به نفسی که برای ظاهر خونسردم ساخته ام.
romangram.com | @romangram_com