#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_2

 -"بهت افتخار می کنم"

همیشه همین را می گوید ومن با همین کلمات استاد پیرم بالیدم و به اینجا رسیدم لحن حسرت امیز صدایش که امیخته ای ازشادی و بغض اس دلم را گرم می کند.

-صالح تماس گرفت دوروز دیگه تو جلسه هیئت مدیره برای کاربرد ازمایشی طرحت باید اونجا باشی..."من با ان نگاها چطور تاب بیاورم؟"

-چند نمونه از دستگاه ها رو برای بخش های مختلف می خوان"هادیان" گفت این دختر تا حالا کجا بوده.

"کجا بودم!؟همین جا همین گوشه"

چند کلمه دلگرم کننده دیگر می گوید و صدایش خلوتم را ترک می کند.

 

 گذشته...

 

17سالم است خانواده ی اقای "فرهنگ نیا" منزلمان هستن.دید و بازدید همیشگی والبته... مراسم خواستگاری صباست.صبارا تا حالا اینقدر سرخ و سفید و دستپاچه ندیده ام.جلوی پدر سرخ می شود و گاهی دست هایش را داخل هم مشت می کند.سرو صدای طبقه پایین زیاد است.زمان امتحاناتم است و فردا هم امتحان دارم.

اذر خانم همسر اقای فرهنگ نیا بجای مادرم سنگ تمام گذاشته.کلافه شده ام اولین ترم دانشگاهم است تاحالا با این همه حجم کتاب رو برو نبوده ام.صدای در اتاقم که می اید دلم می خواهد گریه کنم.

- بیا تو؟

 در باز می شود و قامت پسر "فرهنگ نیا "در استانه در پیدا می شود نه روسری دارم ونه اعتقادی به سر کردنش معذب می شود پسره "فرهنگ نیاست" انتظار دیگری نمی توانم داشته باشم.نگاهش را می گیرد بلکه خودم را جمع کنم ولی تکان نمی خورم می پرسم

-کاری داری؟!

 نگاهم می کند اینجا اتاق من و حریم شخصی من است اجازه دارم پوششم را خودم انتخاب کنم

-می خوام از حمام اتاقت استفاده کنم؟


romangram.com | @romangram_com