#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_1



ساعت مچی ام را نگاه می کنم...گوشی داخل کیفم مرتب می لرزد دلم تنهایی می خواهد ویک خلوت! کلید را داخل در می چرخانم وپا به خلوتم می گذارم.داخل اتاق خواب که می شوم کیفم را روی تخت پرت می کنم. کم نیاورده ام فقط گذشته وتمام خاطراتش برای دیوانه کردنم هجوم اورده اند.صدای تلفن که میپیچد تنم را به تخت میسپارم.

 -گلسا بچه بازی در نیار برگرد خونه!... لحنش کمی ارامتر می شود

- میدونم ناراحتی ...

دکمه های کت شلوار تنم را هم جدا می کنم نگاهم را به سقف گچ کاری شده می دوزم

-بابا بفهمه خونه گرفتی ساکت نمیشینه...یک ساله به تهران رفت وامد داری مارو ادم هم حساب نکردی حداقل یه خبر بدی...بعد این همه مدت اومدی دیگه خون به دلش نکن...

"پدرم!حتی بامن حرف هم نمی زند"

-مثل گذشته نیست گلسا پیر شده...

اولین دکمه بلوز سفید زیر کت را جدا می کنم

-دیگه اومن مرد قدیم نیست

بالحن بی جانتری می گوید

-اذیتش نکن...دیگه تحمل تنش های جدید رو نداره...

صدای بوق که میپیچد به سمت چپ غلت می زنم دستم را به هوایش روی صافی و نرمی تخت می کشم چشمانم را میبندم ویادم می اید" من فرزند خوبی برای پدرم نبودم" یک دم را به هوای بوی تنش به ریه هایم می فرستم شاید که رایحه ی تنش بینی ام را نوازش کند"چه خیال خامی!" حسرت زده نفسم را بیرون می فرستم...

برگشته ام وعجیب دلم گذشته می خواهد صدای ویبره گوشی ام که تمام می شود صدای تلفن میپیچد

-الو دخترم چرا مبایلت رو جواب نمیدی؟

صدایش مثل همیشه دلگرم کننده است.


romangram.com | @romangram_com