#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_28

می کنند.رنگ پدر تغییر کرده.من این حالش را خوب می شناسم.بلند می شود و عجیب

شانه اش برایم خمیده به نظر می رسد.سلام می کنم نگاهش را ازمن می گیرد مادرم را

نگاه می کنم شاید چیزی بفهمم..هیچ!تنها چیزی که پیداست نگرانی است ان هم

بابت حال پدرم.

-بیا تو اتاقم؟

من با همان کیف به اتاقش قدم می گذارم.یادم می اید اخرین بار چطور از این اتاق 

بیرون رفتم.

-بشین؟

صدایش تحکم خاصی دارد.می نشینم هنوز کیفم میان مشتم است.لب میزند

-تمام عمرم سعی کردم بچه هام خوب بار بیان...حلال و حروم خدارو می دونستم  و

حرام سره سفرم نبوده... 

حالش خراب است این را از چهراش می خوانم.صدایش نامحسوس می لرزد.پاکت

را سمتم می گیرد انگار توان حرف زدن هم ندارد.خودم هم نگرانم نمی دانم چه کرده

ام.پاکت را می گیرم...

 

تمام ماهیچه هایم منقبض می شود...با صدای تحلیل رفته ای می گوید


romangram.com | @romangram_com