#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_27
نگاهش را نمی گیرد ارام است مثل همیشه.گوشه لبش نرم کج می شود و عجیب این
پوزخند مرا می لرزاند.اسانسور می ایستد واو منه خشک شده را داخل ان چهار
دیواری تنگ رها می کند.به خودم که می ایم در طبقه اخر هستم.
گذشته...
همه چیز ارام است و تنها کسی که نمی تواند همان ادم گذشته با دغدغه های
قبلی اش شود من هستم.هر روز با افکارم می جنگم.صبح زود بلند شده ام
ودانشگاه رفته ام بخاطر پاس کردن درس های مختلف از ترم های بالا و پایین
نتوانسته ام دوست ثابت وصمیمی داشته باشم.گوشه ای روی نیمکت نشسته ام تا
ساعت کلاس بعدی ام شروع شود.صدای مبایلم که بلند می شود از کیفم درش می
اورم."پدرم است"پدرم تنها مواقعی به من زنگ می زند که کاری پیش امده باشد
-الو بابا؟
-راننده رو می فرستم دنبالت زود میایی خونه!
نمی گذارد کلامی بر زبان بیاورم قطع می کند و من از این لحن خاطره ی خوبی ندارم.
به خانه که می رسم مادرم نگران بالای سرپدرم ایستاده!باصدای در هردو به من نگاه
romangram.com | @romangram_com