#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_24
حضورش ارامش عجیبی دارد شاید مرا هم این ارامش ارام کند.یاد ان کتاب انگلیسی
می افتم.مجبور شده بودم برای استفاده از ان کلاس زبان بروم ارش گفته بود مشغله
اش زیاد است و فقظ سه فصل را توانسته بود برایم ترجمه کند.
-بیا تو؟!
نیم خیز می شوم ودستی داخل موهایم می کشم.می ترسم مادرم جریان حپس خانگی
ام را به او گفته باشد.پتو را کنار می زنم وپاهایم را از تخت اویزان می کنم.داخل می شود.
-سلام!
لبخند کمرنگی روی ارامش صورتش می نشیند.
-سلام.قبلا برای احوال پرسی می اومدی پایین؟!
-معذرت می خوام حالم خوب نیست!
برعکس انتظارم کنارم روی تخت می نشیند.نگاهم می کند.کاش می دانستم این همه
ارامش را از کجا می اورد.
-فردا میریم بیرون دنبال یه همپا می گردم هستی؟!
از حرفش تعجب می کنم
"همپا!؟"بیرون؟!ان هم با من، ان هم یاسین!"
-اینطوری نگام نکن یه جمع دوستانه اس.
romangram.com | @romangram_com