#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_15

با شخصیتش عجین شده... .قرار است پدرم به یک پست حساس دولتی گمارده 

شود زمزمه هایش هست.خانواده ی فرهنگ نیا هنوز هم می ایند و می روند مثل 

همیشه.لبخند های پدرانه منصور فرهنگ نیا را دوست دارم وبه قربان صدقه های 

اذر خانوم عادت کرده ام و به نگاهای ارام یاسین هم.هیچ چیز عوض نشده نه 

نگاهای یاسین حیض شده ونه رفتارش بامن تغییر کرده...سعی می کنم کمتر جلوی 

 چشمشان باشم از منصور فرهنگ نیا خجالت می کشم.

روی تختم دراز کشیده ام و به ارش اس ام اس می دهم.گاهی لبخند بر لبم می نشیند 

 و گاهی به کتابی که روی سینه ام هست نگاهی می اندازم.ضربه ارامی به در

اتاقم زده می شود .

-بیا تو؟

در باز می شود.پیراهن اتو کرده و شلوار توسی اش را میبینم. مرا که با ان وضع

میبیند نگاهش را می گیرد.نیم خیز می شوم لباسم مشکلی ندارد فقط روسری ندارم  

-چیزی شده؟

-میتونم بیام تو؟

-البته!

هیچ چیز برای من بعد از ان خواستگاری عوض نشده حتی دیدم به او.


romangram.com | @romangram_com