#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_13
تب چیست ولی جان ایستادن را ندارم همانجا روی صندلی می نشینم.دست به دامن
خدا می شوم...بغض نشسته میان گلویم را هم دوست دارم هم برایم درد دارد...دلم
او را می خواهد،سلول های بدنم چهار سال است که تبش را همراهم یدک می کشند.
درباز می شود ومن انچه را که نباید میبینم. می دانم چشمانم از اشک می درخشند نگاه
سبزش را به من می دوزد. جان می گیرم و بلند می شوم واو داخل می شود.
-گلسا؟!
نگاهش نمی کنم.کیف دستی ام را برمی دارم و کاغذ ها را داخلش جا می دهم
-گلسا!!
لحن صدا زدنش اتش به جانم می کشد.نگاهش می کنم دیگر ان دختر18 ساله
نیستم.همانطور که زیپ کیف را می کشم لب می زنم
-بله؟
ناباور بار دیگر صدایم می زند.صاف می ایستم و قصد رفتن می کنم.هیچ نمی گوید و سبز
هایش را به من می دوزد ومن یادم می اید چقدر برای ان قهوه ای ها می سوزم.
در باز می شود ارام است سرک می کشد.
-بریم؟
سبز ها به غم می نشیند ومن نمی دانم برای چه!
romangram.com | @romangram_com