#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_125
میان خواب و بیداری صدای مکالمه اش را می شنوم
-وضعیتش رو چک کنید من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
دست های حلقه شده اش را از دورتنم باز می کند و بالشتش را در اغوشم جا می دهد،عادتم را فراموش نکرده است.چشم های خمار از خوابم را نیمه باز می کنم.ساعت 5صبح را نشان می دهد.هوار تاریک است واحتمال می دهم یکی از مریض هایش بد حال شده باشد.نیم خیز می شوم و ملافه را دورتنم نگه می دارم
-میری بیمارستان؟
-اره،یکی از بیمارام حاش بد شده.
پاهایم را از لبه تخت اویزان می کنم
-کجا داری میری؟
-برات صبحانه اماده کنم!
پیراهنش را می پوشد،به طرفم میاید،دستش راروی شانه ام می گذارد و مجبور به خوابیدنم می کند
-بخواب نیازی به صبحانه نیست،عادت ندارم!
"از کی به صبحانه نخوردن عادت کرده ای؟!
-ضعف می کنی؟!
-بچه نیستم!
پتو را رویم می کشد
romangram.com | @romangram_com