#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_122

-یادم رفت!

بغضم عمیق می شود

-من با...فقط چند بار دیدمش..

هق هقم را میان کتفش خفه می کنم

-فقط با تو بودم..

نمی دانم چطور بگویم که باور کند

-من هیچ وقت... کسی جز تو بهم دست نزده ..

زار میزنم

-ه..زه نیستم!

هیچ واکنشی نشان نمی دهد،هیچ واکنشی..

حلقه دستانم را باز می کنم،از تخت پایین می ایم،نگاهش می کنم .باز لبریز می شوم. من به این نادیده گرفتن عادت ندارم...،احساس می کنم اتاق اکسیژنی برای بلعیدن ندارد.کمی اب می خورم و چند مشت اب به صورتم میزنم...

روی کاناپه وسط حال دراز می کشم و کوسن را میان اغوشم محکم می کنم،چشم هایم را روی هم می گذارم بلکه این بغض رهایم کند،سعی می کنم به یاسین و ان اتاق فکر نکنم،به خانه اپرا و منظره ی بی نظیرش در شب فکر کنم، به پل بندرگاه و قدم زدن درساحل...حضورش را احساس می کنم

-هنوز حرفات تموم نشده بود؟

کوسن را بیشتر به سینه ام فشار می دهم،چشم هایم را باز نمی کنم.لب می زنم

-توی اون یک سال خوشبخت ترین زن دنیا بودم..

لحنش دیوانه ام می کند


romangram.com | @romangram_com