#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_121

"یاسین کوچکم را می گوید" دوباره معده ام از یاد اوری اش منقبض می شود،فشار دستش دور تنم ازار دهنده می شود.کنار گوشم می غرد

-مگه بچه من نبود؟مگه پدرش نبودم؟وقتی مرد باید می فهمیدم؟

فشار بازوهایش را دور شانه ام دوست ندارم،کف دستم را روی سینه اش می

گذارم،می نالم

-یاسین؟!

صدای عصبی خفه اش اتش به جانم می کشد

-اصلا بچه من بود؟مال من بود؟

از درد سینه اش را چنگ می زنم.به عقب پرتم می کند تنم ازاد می شود ولی باروحم چکار کنم؟!

به طرف اتاق خواب می رود ودر را می کوبد.هق میزنم،همه چیز را خراب کرده ام،حتی درباره بچه خودش هم دچار شک و تردید شده.گریه می کنم... با یک اشتباه بچه گانه شیرازه ی زندگی ام را زیر سوال برده ام؟!...

ارام که می شوم یک ساعت و نیم زمان گذشته.بلند می شوم.

در اتاق راباز می کنم؛گوشه تخت پشت به من خوابیده.گیره موهایم را باز می کنم و خودم را روی تخت می کشم.دستم را دور تنش حلقه می کنم و صورتم را میان کتفش می گذارم.اهمیت ندارد که نوازشم نمی کند،اهمیت ندارد که فکرو خیال دیوانه اش کرده،مهم نیست که نیش می زند،مهم حضورش است همین! ...

صدایم گرفته می دانم بیدار است ریتم نفس هایش را از برم ولی اگر حرف نزنم دق می کنم حالم خرابتر از ان است که همه چیز را در خودم بریزم،لب می زنم

-اسمش رو یاسین کوچولو صدا می زدم...مطمئن بودم پسره..

اشکم را به پیراهنش می مالم

-با خودم فکر می کردم اگه اسمش رو یاسین بزارم مشکلی پیش نمیاد...شبی که می خواستم بهت بگم تو گفتی قراره برای سمینار برای المان و ازم خواستی کمی شیطنت کنیم...همه حواسم رفت به تو..

با پشت دست اشکم را می گیرم


romangram.com | @romangram_com