#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_120
-خودم می شورم خسته نیستم!
دست نگه می دارد.ان موقع ها هم هرکسی خسته بود دیگری کارش را انجام می داد و چقدر خسته نیستم های الکلی از یاسین شنیده بودم با انکه خستگی از سرو رویش می بارید ولی نمی خواست میان فشار های درسی ام کارخانه هم اضافه شود.
-ممنون!
همان لبخند شیرین روی لبم می نشیند"یاسینم همان یاسین است اشتباه نکرده امفقط زخم هایش عمیق است"
ظرف ها را می شورم چایی را برایش به حال می برم.ممنونی زیر لب می گوید.مهم نیست که نگاهم نمی کند،که نادیده ام می گیرد ، همین که هست هم برایم کافی است.کنارش می نشینم و قهوه ام را مزه می کنم،چشم می دوزم به خرس قطبی صفحه تلوزیون.کلافگی اش را حس می کنم.ان روزها که برایش چایی می اوردم،به کنارش روی کاناپه اشاره می کرد و مرا به اغوش می کشید،سرم راروی سینه اش می گذاشتم وبی مزه ترین برنامه تلوزیون لذت بخش ترین برنامه می شد.صدای تلفن خانه از افکارم بیرونم می کشد.روی پیغام گیر که می رود صدای انگلیسی دیوید می پیچد برای برداشتن تلفن قهوه را روی میز می گذارم ولی قبل از انکه بلند شوم مچ دستم را می گیرد
-الو هستی گلسا؟...
-شمارت رو از ارام گرفتم..
دستم را می کشد کنارش می نشینم
-فکر نمی کردم اینقدر زود برگردی پیش همسر سابقت..
دستش را دور شانه ام حلقه می کند وصورتم را به سینه اش تکیه می دهد
-باید درمورد یه چیزایی حرف بزنیم...ارام یه چیزایی می گفت..
بازوهای یاسین دورتنم سخت می شود،ضربان قلبش محکم می کوبد وتند می شود
-من نگرانتم دختر...تو به خیلی چیزا فکر نمی کنی ...نمی خوام اسیبی بهت برسه بهم زنگ بزن؟
قطع می شود.
-چرا درمورد بچه چیزی بهم نگفتی؟
romangram.com | @romangram_com