#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_119
به پشت شانه ام می کوبد
-مثلا اون شب که از اینجا رفتی؟
بدون اینکه بخواهم خنده ام می گیرد لحن ارام هم بی تاثیر نیست
-عقده ای امل!خب چهار تا دوست دختر می گرفتی سر تو هوار نشه!!
-ارام؟
بی خیال بالحن شیطنت امیزی می گوید
-حقت بوده اون بنده خداهم که خلاف نکرده!
ادامه می دهد
-فقط خودش رو ت..
دنپایی ام را در می اورم و قبل از اینکه جمله اش کامل شود به طرفش پرت می کنم خوش شانسی می اورد وبه او نمی خورد.
**********************************
کوچکترین حقی به خودم نمی دهم که یاسین را سرزنش کنم.نمی دانم چرا ولی فکر می کنم زخم یاسین عمیق تر ازمن است.شب که به خانه می روم روی تخت خوابیده و بالشت مرا در اغوش گرفته.لبخند روی لبم می نشیند.دلم نمی اید غذای مانده ی دیشب را جلویش بگذارم.غذا می پزم و برای او چایی و برای خودم قهوه درست می کنم.لباس مناسبی می پوشم. عجیب دلم می خواهد به اغوشش بخزم.لبه تخت می نشینم و چهره اش را نگاه می کنم.چند موی کوتاه سفید کنار شقیقه اش را لمس می کنم."چقدر حسرت این لحظه را داشتم؟". با نک انگشتانم خط سفید دور لبش را لمس می کنم،پلک هایش تکان می خورد.پشت دستم را روی ته ریشی هایش می کشم.نفس هایش که از ریتم منظم خارج می شود می دانم هوشیار شده.لبخند می زنم خوشش امده قصد باز کردن چشم هایش را ندارد.انگشتانم را سر می دهم و همان خال قهوه ای را لمس می کنم.روی صورتش خم می شوم،لبم را به صورتش تکیه می دهم...عمیق و طولانی می بوسمش.ارامش تزریق شده به جانمرا نادیده می گیرم.کنار گوشش زمزمه می کنم
-شام درست کردم عزیزم تا میز رو بچینم بیا؟
طاقت نمی اورم چانه اش را می بوسم و اتاق راترک می کنم.
به اشپزخانه که می اید در دلم قربان صدقه اش می روم،چهره اش همان ارامش دوست داشتنی را دارد،از یاسین ظهر خبری نیست.بی حرف می نشیند.برایش غذا می کشم و رو برویش می نشینم.نگاهم نمی کند ولی من دست از تماشا کردنش بر نمی دارم.بشقابش که خالی می شود باز لبخند روی لبم می نشیند.بلند می شود تا خودش میز راجمع کند،می دانم قصد شستن ظرف ها را دارد.
romangram.com | @romangram_com