#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_117

مکث می کند،مکثش طولانی تر از معمول می شود انگار که برای گفتن جمله بعدی اش توان ندارد،با صدای ضعیف تری ادامه می دهد

-فکر اینکه...

نمی گوید،برمی گردد و به چشمانم نگاه می کند.قهوه ای های دوست داشتنی اش غم دنیا را حمل می کند،نگفته می دانم می خواهد چه بگوید.معده ام وتمام تنم منقبض می شود،حتی صورتم هم مچاله می شود...غم می رود و برق وحشی چشمانش رنگ می گیرد،باهمان صدای به بغض نشسته گرفته ام می گویم

-راحت باش باهاش ربطه داشتم!

برای چند لحظه احساس می کنم دچار جنون شده،محکم که به دیوار می خورم به خودم می ایم،چشمانم را از درد میبندم.کنار گوشم می غرد،چشمانم را از ترس باز نمی کنم.من نه این یاسین را می شناسم و نه این واکنش ها را...

-زبونتو نگه دار گلسا تا سرت رو به باد ندادی...حتی اگه بفهمم بهش فکر می کنی مغزت رو منفجر می کنم...دوروبرت ببینمش راحت نمی گذرم،این دفعه قسممی خورم می کشمت؟؟

بازوهایم رها می شوند...سر می خورم وزانوهایم خم می شود،در به هم کوبیده می شود.و "یاسین درمورد من چه فکر می کند؟!"

اشک می ریزم "ومن تاوان چه چیز را هنوز پس می دهم؟!" 

تا جا امدن حالم همانجا زانوهایم را داخل شکمم جمع و کز می کنم.حالم که بهترمی شود بلند می شوم.چیزی میان گلویم قصد گرفتن جانم را دارد"او فکر می کند من با اراش رابطه داشتم؟!" به خانه ارام می روم مرا که میبیند بازویم را می گیرد و داخل می کشد...

-استرالیا که بودیم وضعت بهتر از این بود؟

-...

به طرف اشپز خانه می رود و صندلی را برایم عقب می کشد

-امروز دیوید بامن تماس گرفت،شماره خونت رو خواست،بهش گفتم برگشتی پیش یاسین!

مانتو و شالم را می گیرد و برایم غذا می کشد

-گفت می خواد باهات صحبت کنه!

اولین قاشق رابه دهانم می برم"نمی دانم یاسین ناهار چه می خورد،کاش غذایدیشب را گرم کند!"


romangram.com | @romangram_com