#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_114

-نمی خورم.

-تو که دوست داشتی؟

نیش می زند

-مگه هرچی رو یه وقت دوست داشتم هنوزم باید داشته باشم؟

تمام گلویم از هجوم بغض سنگین می شود.نمی گذارم اشک هایم بریزند. "کاش به جای این حرف سرم داد می زد". غذا را به قابلمه بر می گردانم.مدتی در اشپزخانه می مانم، طاقت نمی اورم.در راباز می کنم ودر تاریکی به جسمش نگاه می کنم.به طرف تخت می روم. مثل همان اوایل خوابیده،دستانش را داخل سینه اش جمع کرده و به پهلو دراز کشیده. روی تخت می خزم،دستانش را از هم باز می کنم و خودم را میان اغوشش جا می دهم. تکانی می خورد و حضورم را متوجه می شود،پس نمی کشد زیر گلویش را می بوسم،نفس می گیرم و همان رایحه بینی ام را نوازش می کند.



 **************************

 

-تا حالاکه طرح شما با موفقیت جلو رفته...امیدوارم همینطور ادامه پیداکنه..

پیر تر از ان سالها به نظر می رسد،ادامه می دهد

-تو دختر خوش شانسی هستی ..

پرونده زیر دستش را روی پرونده دیگری می گذارد رنگش به زردی می زند

-نمی دونم انگیزت از اینکه طرحت رو اوردی اینجا چی بوده ولی ...

سرفه می کند..

-اینجا فقط اجرت با خداست..

دستش می لرزد


romangram.com | @romangram_com