#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_113
صبح به خانه مجردی خودم برمی گردم،تایم کاری ام را دربیمارستان به حداقل رسانده ام.تمام وسایل شخصی ام را جمع می کنم و همه را پشت ماشین می چینم.مثل یک زن برای خانه ام خرید می کنم،نیامده ام که پا پس بکشم امده ام که بخشیده شوم اگر خواست بمانم نخواست هم برگردم...
خانه را گرد گیری می کنم و تمیز،مواد غذایی را داخل یخچال می چینم.تلفن های ارام را بی جواب می گذارم.لباس هایم را داخل کمد جا می دهم و واقعا خودم هم نمی دانم انرژی ام برای دست کردن شام از کجا می اید؛قلیه ماهی درست می کنم غذای مورد علاقه یاسین! خسته ام ولی راضی...زیر قابلمه را کم می کنم،ساعت 9:23دقیقه است و یاسین هنوز برنگشته.به حمام می روم بوی اشپزخانه گرفته ام...
حوله را می پوشم و از حمام خارج می شوم.از دیدم یاسین روبروی در حمام جا می خورم.کتش را روی ساعدش انداخته و خسته و اشفته تر از هرزمانی به دیواراتاق تکیه داده.قهوای چشمانش خسته اس و کلافه..
-سلام!
به جای جواب دادن نگاهش را می دزدد،تکیه اش را از دیوار می گیرد همانطور
که خارج می شود می گوید
-فکر کردم دیگه برنمی گردی!
همین یک جمله هم برای من کافی است...ضربه خورده،تمام این سالها با افکار
مختلف دسته و پنجه نرم کرده و زجر کشیده...
موهایم را خشک می کنم،لباس می پوشم و بیرون می روم. داخل حال روی کاناپه سرش را به پشتی تکیه داده و چشم هایش را بسته،چقدر دلم هوس می کند که بروم ومثل همان روزها سرم را روی سینه اش بگذارم نوازشم کند و بگوید چقدر خسته اس ، از بیماران امروزش بگوید ومن گوش کنم...باحسرت نگاهم را می گیرم.برای چیدن میز به اشپزخانه می روم.صدای شر شر اب از حمام بودنش خبر می دهد.میز را می چینم و به اتاق برمی گردم نیمه برهنه با شلوارک مشکی اش روی تخت دراز کشیده
-بیا شام بخوریم،قلیه ماهی درست کردم؟
باصدای خفه ای می گوید
romangram.com | @romangram_com