#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_112
لبه تخت می خزم باز هم درد نفسم را می برد لبم را می گزم
-می تونست یه سوپر مدل بشه که از قضای بد روزگار شده زنه توی امل؟؟
بلند می شوم.کیفم را چنگ می زنم میدانم تا یاسین را نشوید و روی بند نیندازد ول کن نیست..
فریاد یاسین تن مرا هم می لرزاند
-بس کن خانم؟؟؟
از رو نمی رود ارام
-چیه گفتم مدل رگ غیرتت اوت کرد؟؟
به طرف پالتوی بلندش می رود.یاسین را نگاه می کنم.تمام صورتش عصبانی است.خستگی هایش را دیده ام همان روزهایی که برای رفع خستگی اش مرا می خواست که کنارش بی صدا بنشینم تا نوازشم کند...پشت عصبانیتش خستگی و پریشانی است.کاش انرژی داشتم تا برایش غذا بپزم وچایی درست کنم مثل همان روزها...
-یااینکه فکر می کنی می زارم بمونه تو این خراب شده و به جهالتش ادامه بده؟؟
شالش را روی سرش می اندازد و نک انگشتش را به سینه یاسین می کوبد
-اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه می فرستمش استرالیا که مثل یه شاهزاده پیش دیوید زندگی کنه نه پیش تو"زنده" "گی"؟؟؟
زیر بازویم را می گیرد وتقریبا مرا دنبال خودش می کشد.بغض میان گلویم خفه ام می کند، نه از حرف های ارام...نه از عصبانیت یاسین نه بخاطر دیشب،از اینکه چرا یاسین حتی یک کلمه نمی گوید "کجا؟!"
************************************
شب را پیش ارام می مانم،بر عکس حرف هایش در خانه ام حتی کلمه ای بر زبان نمی اورد.به من می رسد ومن فقط کمی انرژی کم اورده ام...
صبح بدون بیدار کردن ارام به دانشگاه می روم،باید سرکلاس هایم حاضر شوم.ارام رهایم نمی کند می دانم نمی خواهد من به خانه ام برگردم.شب را خانه اش می مانم ولی تمام حواسم پی یاسین است وتنهایی اش در ان خانه.ارام دیر وقت با فرزاد برمی گردد،از فشار روحی اش خبر دارم که عمویش فهمیده ولی همین که فرزاد را دارد برایش کافی است...
romangram.com | @romangram_com