#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_109
دستش را روی قفسه سینه ام می گذارد و به طرف تخت هلم می دهد...
***************************************
بیدار که می شوم تاب تکان خوردن هم ندارم،از یاسین خبری نیست حس ادمی را دارم که تمام شخصیتش خورد شده.دستم را برای برداشتن کیفم به طرف عسلی می برم حتی ماهیچه ها و استخوان های بازویم هم درد می کند.بغض می کنم نمی خواهم گریه کنم،نباید گریه کنم، زیپ کیف را می کشم و مبایلم را بیرون می اورم.نیم خیز می شوم دردی که در کمرم می پیچد نفسم را بند می اورد.نمی توانم تحمل کنم اولین قطره سر می خورد ودومی هم،بقیه هم برای امدن مسابقه می دهند،هق می زنم... حتی با هق زدن هم تنم درد می کند،صدایش که میپیچد لب میزنم
-بیا به این ادرس ...
-چی شده گلسا؟!
-فقط بیا حالم خوب نیست...
زمان را حس نمی کنم ومکان را هم. حالم داغون تر از ان است که جابجا شوم...نه جسمم ؛روحم لگد مال شده است...پاهایم را که داخل شکمم جمع می کنم ناله ام بلند می شود...
باصدای زنگ در ملافه را دور خودم می پیچم وبا هربدبختی که شده خودم را به در می رسانم.در را که باز می کنم ارام هییی بلندی می کشد.توان ایستادن ندارم همانجا جلوی در می نشینم در را می بندد و داخل می شود.بی توجه به ملافه زارمیزنم و او دراغوشم می گیرد
-چی شده؟!حرف بزن گلسا؟؟
هق میزنم وفقط یک کلمه می گویم
-"یاسین"
و اوحرف می زند تا ارامم کند ولی دردم جسمم نیست روحم است.سوپ ارام را که می خورم حالم بهتر است.کاسه را می گیرد و داخل سینی می گذارد.پتو را رویم می کشد.
-چندبار؟
-نمی دونم.
romangram.com | @romangram_com