#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_107

صدای منصور فرهنگ نیا باعث می شود برگردم و نگاهش کنم

-دخترم؟

-بله؟

-امشب هر دو خانواده اینجا بودیم که شما رو بفرستیم خونه خودتون..

یاسین نگاهش را برعکس ساعات قبل از من نمی گیرد.دهانم را باز می کنم تا چیزی بگویم ولی چه؟!

-اگه مشکلی نداری ازهمین امشب شروع کنید،زندگی برای امروز فردا کردن ما صبر نمی کنه.

یاسین هنوز نگاهم می کند قهوه ای هایش را دوست دارم

-من...مشکلی ندارم..

برق چشمان یاسین را میبینم والهی شکر خانم ها را. کلید خانه را اذر خانم می اورد"پس یاسین تمام این مدت کجا زندگی می کرده؟!"

کنار ماشینش که می ایستم می گویم

-ماشین اوردم!

-سوار شو؟

لحنش اجازه صحبت بیشتر در این باره را نمی دهد.سوار می شوم.بعد از چهار سال انتظار دوباره کنارش هستم.هیجان ناشناخته ای دارم.تمام طول مسیر را سکوت می کند ومن هم ترجیح می دهم به خوشی این لحظه فکر کنم.

 

پیاده می شوم همان خیابان است.نگاهی به طبقه دوازده می اندازم.از کنارم رد می شود.دنبالش راه می افتم. داخل اسانسور انقدر نگاهم می کند تا سرم را پایین می اندازم.کلید می اندازد ودر را باز می کند.بوی خنک ملافه های سفیدی که روی مبل ها و وسایل کشیده شده نشان می دهد خانه خالی بوده.به طرف اشپزخانه می روم "اشپزخانه دوست داشتنی من!" می چرخم وبه در پذیرایی تکیه می دهم.لیوانی که با ان قرص ارم بخش خوردم و روی میز گذاشتم هنوز همانجاست! سرم را بر می گردانم و با یاسین دست به سینه مواجه می شوم.به طرف اتاق خوابمان می روم حتی دیدن این تخت هم به من حس ارامش تزریق می کند.دستی روی کمرم می نشیند وبه داخل هدایتم می کند.در را می بندد من از حرکات یاسین روبرویم چیزی نمی فهمم. کتش را روی مبلی که ملافه رویش کشیده شده می اندازد ودکمه های پیراهنش را یکی یکی باز می کند.

-زود باش چرا منو نگاه می کنی؟


romangram.com | @romangram_com