#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_106
به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم 8شب را نشان می دهد.چهار سال پیش در همچین شب زمستانی درست همین ساعت ایران را به مقصد تبعید ترک کردم...
زنگ را فشار می دهم و افکارم را پس می زنم.داخل اسانسور که می شوم هیجان ناشناخته ای به تنم هجوم می اورد.در باز می شود ومن اذر خانم را با ان کت دامن قهوه ای شیک میبینم.لپ های اب رفته اش با خنده شفافتر می شوند.بغلم می کند و به داخل راهنمایی.پالتو شال و کیفم را می گیرد وقربان صدقه ام می رود
-دورت بگردم مادر ماشالله از چهار سال پیش خیلی نازتر شدی!
ورزش و رژیم سالهای استرالیا را می گوید.اوایل به این چیزها اهمیت نمی دادم،رفت وامد با دیوید وشرکت "مدش" باعث شد بفهمم می توانم بهتر باشم.
داخل پذیرایی که قدم می گذارم سلام می کنم.مادرم اولین نفری است که بلند می شود بغلم می کند.نمی توانم حلقه اشک میان چشم هایش را نادیده بگیرم.پدرم هنوزهم با وجودم اشتی نکرده مثل تمام این دفعاتی که به خانه رفته ام نادیده ام می گیرد،ولی زیر لب جواب سلامم را می دهد"همین هم کافی است".یاسین اما فقط پوزخند می زند! منصور فرهنگ نیا به کنارش اشاره می کند ومن روی مبل سه نفره کنارش جای می گیرم.چاک لباس بلندم را به هم نزدیک می کنم.جوراب شلواری پوشیده ام خوشبختانه چاک سمت راست است و منصور فرهنگ نیا سمت چپم.نگاهم را بی اراده به یاسین می دوزم موهایم را با انگشت پشت گوشم می برم ونگاهش را غافلگیر می کنم."اگر بداند چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده هیچوقت نگاهش را نخواهد گرفت!"باز هم همان پوزخند گوشه لبش می نشیند ونگاهش را به جای دیگری می دوزد.
-بابا جان همین امشب می خواهی پسرم رو از پا دربیاری؟!
برمی گردم و موهایم روی شانه سمت راستم می ریزد
-نه!....من...
لبخند می زند
-نترس باباجون تو کارت موفق شدی!
لبخند می زنم .
شام را میان نگاه های مادرانه ی مادر واذر خانوم،لبخند های دلگرم کننده منصور
فرهنگ نیا،بی محلی های یاسین و قهر پدرم می خورم.
اخر شب که می شود نگاهای مادر و اذر خانم معنی دار می شود و لبخند هایشان،پدرم بی توجه به من روزنامه می خواند و منصور فرهنگ نیا یاسین را خواسته تا در اتاقش با او صحبت کند.نیم ساعت بعد که بیرون می ایند من هم قصد رفتن می کنم.ساعت 11/30 است وفردا باید بیمارستان باشم.پالتو و شالم رااز اذر خانم می خواهم و می پوشم.
romangram.com | @romangram_com