#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_105
-من اجبارت کرده بودم که به ده روز نکشیده تو تختت بود؟!
می خندد
-گفت من با این بله دلم قرص نیست میریم محضر...گفت نمی خواد خانواده بشنون ومخالفت کنن ...گفت اگه توعمل انجام شده قرار بگیرن هیچ کاری نمی تونن بکنن!
ماشین را گوشه ای نگه می دارم وبه چهره اش خیره می شوم.با لودگی می گوید
-عقد کردیم!
صحنه دیشب یادم میاید ولبخند روی لبم می نشیند.به اغوشش می کشم واین نهایت ارزوی من برای ارام بوده..."زندگی کنار مردی که لیاقتش را داشته باشد"
با نظر ارام لباس می پوشم. صورتم را ارایش ملایم وموهایم را درست می کند.صندلی را جلو اینه می چرخاند و من خودم را میبینم
-چرا هیچ وقت یه شو لباس ندادی؟
بلند می شوم یک کلمه می گویم
-یاسین!
لباس روی تنم می رقصد همین را می خواهم،اینکه امشب برای یاسینم بی نظیر باشم.گوشواره هایم را می پوشم و عطر می زنم.
-میشه زودتر شرت رو کم کنی قرار دارم!
برمی گردم.چشمانم گرد می شود.با شیطنت شانه بالا می اندازد ولباس خواب مشکی ای را بیرون می کشد
-تف تو ذاتت هرشب!؟
بازویم را می گیرد،پالتو،کیف و شالم را به دستم می دهد و از خانه بیرونم می اندازد.خنده ام می گیرد و این خنده ها به قرار امشبم اصلا بی ربط نیست.
romangram.com | @romangram_com