#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_101
چشمان قهوه ای اش سردرگم می شود.به طرف صورتش خم می شوم.تب یک بوسه را دارم فقط یک بوسه،دستانی که پالتویم را چنگ زده محکم می شود!
-می خوام یه فرصت بهم بدی..
صورتش را برمی گرداند تا نبوسم در گوشش زمزمه می کنم
-فقط یه فرصت یاسین ... من به همون چهار ماه هم راضی ام نخواستیم بر می گردم استرالیا ودیگه هیچ وقت منو نمیبینی که باعث عذابت باشم... بگی نه بر می گردم!
به عقب پرت می شوم ...همانطور که نگاهم می کند اتاقم را ترک می کند."همان رایحه خاص داخل بینی ام پرشده بوی تن یاسینم!"
برای همین چند کلمه عرق کرده ام پنجره را باز می کنم ورو به اسمان لب می زنم
"-خودت میدونی کاری نکردم یاسینم رو از تو می خوام بهم برش گردون...تاوان بچگیم رو
دادم... کافیه... سهمم رو می خوام"
گذشته...
چشم که باز می کنم روی تخت بیمارستانم ولباس صورتی بدرنگ بیمارستان تنم همه چیز را به من می فهماند تنم سنگینی می کند. توان حرکت کوچکی را هم ندارم.میدانم یاسین کوچک میان بطنم دیگر وجود ندارد،نیاز به لمس کردن نیست خلا یاسین کوچکم بیش از حد خود نمایی می کند.چشمم گرم می شود واولین قطره می جوشد،جنین کوچکم را از دست داده ام...دوباره داغ می شود چشمانم و می جوشد...ابروی پدرم را برده ام...می جوشد ومن یاسین را هم از دست داده ام...از درد حتی نمی توانم پاهایم را داخل شکمم جمع کنم."پس یاسین کجاست؟!"
در باز می شود وقامت یاسین پیدا.روی نگاه کردن به چهره اش را ندارم"من چه کار کرده ام؟!" رو بر می گردانم تا مبادا قهوه ای های تیره اش شرمنده ام کند.کاش زمین دهن باز کند،مرا ببلعد تا راحت شوم.گوشه تخت فرو می رود.
دستی که موهای صورتم را ارام کنار می زند باعث می شود پلک روی هم بگذارم واشک حلقه شده از گوشه چشمم غلت بخورد ومیان موهایم گم شود.کف دستهایش که روی شکمم می لغزد تمام تنم منقبض می شود.غم گلوله می شود و از چشمم سرازیر.من حتی در مورد یاسین کوچکم هم به پدرش چیزی نگفته ام.خم می شود و شکمم را می بوسد."همین بوسه بعد ها چهار سال، تمام تنم را می سوازند" نمی توانم دیگر نگاه نکنم. قهوه ای هایش برق می زند وهر لحظه هم لبریز تر نم اشک را میبینم و یاسین بیرون میزند! ... "خدایا چرا نمی میرم؟!"
حال...
romangram.com | @romangram_com