#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_9
فاطمه خنديد و گفت:بيا بريم اون گوشه زير اون درخت تا بياد.
آنها در کنار درخت ايستاد تا 10 دقيقه اي بعد زانتياي سفيد رنگ مرتضي کنار پايشان توقف کرد.فاطمه با شوق به طرفش دويد.فرشته با لبخند و طمانيه در عقب را باز کرد و نشست.
مرتضي به سوي عقب برگشت کف دستش را بالا آورد و گفت:آبجي خوشگله ي من چطوره؟
فرشته کف دستش را به دستش کوبيد و گفت:توپ توپ، تو چطوري؟
مرتضي نگاهي با عشق به فاطمه انداخت و گفت:دل و دين بره از ما اين کمند گيسوي چشم زاغي.
فرشته خنديد و به شانه ي مرتضي زد و گفت:شاعرم شدي خيرسرت؟
مرتضي دستش را در هوا تکان داد و گفت:چه کنيم ديگه!
مرتضي ماشين را روشن کرد و گفت:بريم يکم تو خيابونا جيغ بکشيم و کولي بازي دربياريم.
فاطمه با خنده گفت:من چطوري عاشق تو خل و چل شدم؟
فرشته ضربه ي به سر فاطمه زد و گفت:من اينقد گفتم اين خل و چله تو هم گفتي واي فرشته عاشق همين کاراشم.
مرتضي خنديد و گفت:دمت گرم آبجي خودم.
فاطمه زبانش را درآورد که فرشته گفت:آتيش کن بزن دل جاده بينم.
مرتضي حرکت کرد و صداي ضبط ماشين را تا آخر بلند کرد.دخترها هم هر جا که مي رسيدند جيغ مي کشيد و سروصدا راه مي انداختند.بعد از ساعتي گشت زدن فاطمه را رساندند
و مرتضي، فرشته را که همسايه ديوار به ديوارشان بود را به خانه رساند.
****************************
فصل سوم
پالتوي مشکيش را روي مانتوي سبز يشميش پوشيد و گفت:مامان بريم
زهرا(مادر فرشته) روسري قهوه اي رنگش را مرتب کرد و گفت:آره بريم.الانه که صداي شاپور درمياد.
فرشته بوت هاي سياه رنگش را پوشيد و از حياط بيرون رفت.زهرا پشت سرش بيرون آمد.شاپور با اخم گفت:بابا کجايين شماها؟
زهرا گفت:خيلي خب.راه بيفت ديگه.
romangram.com | @romangram_com