#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_10


زهرا و فرشته سوار ماشين شدند و شاپور حرکت کرد.زهرا با حسرت گفت:جاي فرزانه خالي.

شاپور با لبخند گفت:دختر شوهر دادن راه دور همينه ديگه.

زهرا از آينه نگاهي به فرشته انداخت و گفت:تورو ديگه عمرا اگه خارج از بوشهر شوهر بدم.بايد وردلم خودم باشي.

فرشته خنديد و گفت:حالا کو شوهر شما حرص مي زني؟ فعلا که پيشتونم و دارم درس مي خونم.

شاپور با خنده گفت:هول ورش داشته مادرت.

زهرا چشم غره ايي به او رفت و گفت:يه گل فروشي واستا،چند شاخه گل بگير.

شاپور قبل از اينکه به مقصد برسند کنار گل فروشي ايستاد و و دسته گلي از نرگس و رز قرمز خريد و به دست فرشته داد.امروز ساسان براي باردار بودن آلما جشن کوچکي گرفته

بود و تقريبا همه ي فاميل نزديک و دوستان را دعوت کرده بود.به منزل ساسان که رسيدند.در باز بود شاپور اتومبيل را به داخل هدايت کرد.فرشته نگاهي به اطراف انداخت و يک لحظه از

فکري که در ذهنش جولان داد قلبش ضربان گرفت.ماشين کيان را مي شناخت.صورتش در آن سردي هوا داغ کرده بود.دستش را روي قلبش گذاشت.هر چه سعي کرد آرام باشد نشد.

زهرا متعجب نگاهش کرد و گفت:فرشته چرا پياده نميشي؟!

هميشه قبل از اينکه در مهماني هاي آلما شرکت کند از قبل با او هماهنگ مي کرد اگر کيان مي آمد يک جوري مي پيچاند که نيايد.اما اين بار به شوق بارداري آلما بدون آنکه به

او زنگ بزند که کيان است يا نه آماده شده بود که بيايد.از ماشين که پياده شد زهرا متوجه سرخي صورت فرشته شد.دستش را روي صورت او گذاشت و گفت:

-چرا اينقد داغي دختر؟

فرشته لبخندي صوري روي لب آورد و گفت:خوبم بابا.

خود را کنار کشيد و گفت:بياين بريم داخل.سرده!

زهرا زير چشمي نگاهي به او انداخت و به همراه شاپور و فرشته داخل سالن که تقريبا پر از افراد آشنا بود شدند.فرشته زير چشمي به همه جا نگاه کرد تا بلاخره کيان را در کنار نکيسا و

دوستانشان يافت.قلب ضربان گرفته اش شدت بيشتري گرفت.اما مرتب به خود تلقين مي کرد که اتفاقي نيفتاده و آرام باشد.ولي فايده ايي نداشت.از مادرش جدا شد و به سوي آلما که

در احاطه دخترها بود رفت.آلما با ديدنش جيغي کشيد و او را ب*غ*ل کرد و گفت:

-کي گولت زده تو افتخار دادي برا اولين بار تو مهموني من شرکت کردي؟

فرشته کنار گوشش به آرامي گفت:اينقد شوق ديدنت و ني ني دار شدنت رو داشتم يادم نبود بپرسم مياد يا نه.

romangram.com | @romangram_com