#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_11


آلما با خنده گفت:پس از اين به بعد عمرا بهت بگم.اگه بدوني چقد خوشحالم اومدي.

شقايق(خواهر کيان) بازوي آلما را گرفت و رو به فرشته گفت:پارسال دوست امسال آشنا؟

فرشته با او روب*و*سي کرد و گفت:بابا قرار نيست ديگه بيشتر از اين شرمنده ام کنينا.

بيتا(دوست آلما)چندين بار کف دست هايش را بهم کوبيد و گفت:خيلي خب حالا که جمعمون جمع شده يه آهنگ بزارين دلمونم شاد بشه.

فرشته گفت:بيتا ني ني تو کجاس؟

-بچه رو ميشه آورد اينجا؟ گذاشتمش پيش مادرشوهرم.

صداي ساسان که جمع را دعوت به سکوت مي کرد نگاه همگي را به سوي خود کشيد.

فرشته ناخودآگاه نگاهش دوخته شد به کياني که انگار تازه او را ديده بود. اما توقف نگاهشان آنقدر نبود که گرفتاريشان را بيشتر کند.ساسان اشاره ايي به آلما و نکيسا کرد تا در کنارش

قرار بگيرند.آلما با لبخند از دخترها جدا شد و به سوي داييش رفت.همين که نکيسا و آلما در دو طرف ساسان قرار گرفتند، او دست در بازوي هر دو انداخت و گفت:

-جمعتون کردم تا خوشحاليمو با همتون تقسيم کنم...

خنديد و گفت:اين بابا بزرگ زيادي خوشحاله...

صداي گوشي فرشته باعث شد نفهمد که ساسان چه مي گويد.گوشي را از کيف دستي مشکيش بيرون آورد.با ديدن نام مرتضي لبخند زد و از سالن بيرون آمد.کيان با نگاه بدرقه اش

کرد و ندانست چرا مشتاقانه به دنبالش رفت؟! فرشته دکمه ي تماس را زد و با لبخند گفت:

-باز چي شده مرتضي؟

همين اسم کافي بود تا کيان اخم درهم بکشد و بداند چشمانش به دروغ چيزي را براي نمايش جلويش نياورده اند.فرشته بدون آنکه بداند مردي از ديار عشق پشت ستون ايستاده

و حرفهايش را گوش مي دهد گفت:گيريم که سلام، خوبي؟کارتو بگو بچه!

..................

-دوباره؟ تو آدم نميشي ها؟ باز چيکارش کردي؟

................

-حقته، به خدا ديوونه ام کردي مرتضي.

romangram.com | @romangram_com