#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_30
فاطمه شانه ايي بالا انداخت و گفت:خب باشن.اصلا يه فکري، مگه نمي گي اين دورهمي هفتگيه؟ فقطم جوونا هستن؟ خب مگه ما دوستات نيستيم؟ خب ما هم ميايم باهاشون
آشنا ميشيم.
فرشته به مرتضي نگاه کرد و که مرتضي موهاي پشت سرش را با دست صاف کرد و گفت:من مشکلي ندارم.
فرشته با ترديد گفت:خب باشه، پاتوق هميشگيه کنار لنجا، ساعت8!
فاطمه گفت:دو ساعت مونده، تا بريم حاضر شيم تو هم به دختر عموت زنگ بزن بگو مياي دو تا از دوستاتم ميان.
فرشته سر تکان داد و گفت:مرتضي منو برسون خونه، بايد به مامان اينام بگم.
مرتضي از روي کاپوت ماشين پايين پريد و گفت:عمو با من، تو فقط به خودت برس، مي خوام عين دختر شاه پريون بشي.
فرشته خنديد و گفت:کي کشته مرده هاي تو خيابونا جمع مي کنه؟
مرتضي با خنده گفت:شهرداري!
*******************
همه ي نگاه ها دوخته شد به فرشته ايي که در جمع بودن را دو سال بود ترک کرده بود.بيتا متعجب پرسيد:
-اوه ببينين کي اومده؟!
فرشته نيش خندي زد و بدون نگاه به آن مرد مغرور که نگاهش را به طرف ديگري دوخته بود گفت:
-اومدم صفا بدم به جمعتون، من که مي دونم تو اين مدتي که نبودم جمعتون صفا نداشته!
صداي هو گفتن همگي بلند شد.فرشته دست فاطمه را گرفت و به همه سلام کرد و گفت:
-ايشون بهترين دوستم فاطمه اس، شما فاطي هم بگين قبول داريم.
مرتضي پشت سرشان ظاهر شد و گفت:چي چي رو قبول داري؟ آقا زن منه همون فاطمه بهتره!
فرشته چشم غره ايي به او رفت و گفت:اين آقاي فضولم مرتضي اس، داداش گل من نامزد فاطي!
آلما با لبخند گفت:چطوري داداش مرتضي؟ منو که يادته؟
مرتضي به عمد چشمانش را ريز کرد و گفت:نه يادم نمياد، شما؟
romangram.com | @romangram_com