#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_31
نکيسا متعجب و کمي حسود به مرتضي زل زد که آلما بااخم ساختگي گفت:خودتي اردک!
مرتضي شکلکي برايش درآورد و گفت:پس تو هم هنوز همون مارمولک سبز باقي مي موني.
آلما خنديد و گفت:نه خب انگار يادته، آقا نامرديه، زن عقد کردي چرا من دعوت نبودم؟
مرتضي دست به کمر زد و گفت:به همون دليلي که من براي عروسي تو دعوت نبودم.
فرشته با اخمي تصنعي گفت:بابا بس کنين شما دو تا هم.بياين تا معرفيتون کنم.
فرشته همگي را به مرتضي و فاطمه معرفي کرد.و خود در کنار آلما نشست.آلما کنار گوش فرشته گفت:
-امشب حسابي تو لکه!
فرشته زير چشمي به کيان که نگاهش به مسير آشنايي دوخته شده بود نگاه کرد.قلبش گرفت از اين مسير آشناي دو سال پيش. همان مسيري که به عشق اعتراف کرده بود اما
دوامش فقط همان شب بود و کيان با خودخواهي و سوظني عجيب همه چيز را خراب کرده بود.با يادآوري اتفاقات گذشته با نفرت نگاه از کيان گرفت و گفت:
-برام مهم نيست.
آلما متعجب به فرشته نگاه کرد و گفت:فرشته؟!
فرشته با پرخاش گفت:چيه؟ مهم بود اما الان ديگه نه، اومدنم نه براي اين شازده اس براي اينه که از اين به بعد بهش بفهمونم ديگه برام مهم نيست.
آلما خيره خيره نگاهش کرد که نکيسا بلند شد و گفت:آلما پاشو بريم يکم قدم بزنيم.
آلما گيج به نکيسا نگاه کرد که نکيسا لبخند زد و گفت:چيز عجيبي گفتم؟
آلما تند بلند شد و لبخند زد و گفت:نه، بريم آقا!
روزبه(شوهر بيتا) گفت:تنها تنها؟
نکيسا با خنده گفت:بابا پاشو دست زنتو بگير ببر، مزاحم خلوت منو زنمم نشين.
روزبه خنديد و گفت:خوشي به کام داداش!
آلما و نکيسا که از جمع جدا شدند مرتضي خود را به کيان نزديک کرد و گفت:چطوري داداش؟
کيان به فرشته زل زد که گرم صحبت با فاطمه شده بود و گفت:بدتر از اين نمي شم.
romangram.com | @romangram_com