#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_25
-هشتصد.(اين يه تيکه کلامه، معمولا براي تعجب اينو ميگن)
-بچه پرو.بيا بريم کلاس.واي که چقد خوابم مياد.
-ول نمي گشتي کپه مرگتو مي زاشتي.
فاطمه اخمي تصنعي به او کرد.اما يک باره چشمانش از شدت تعجب گرد شد.سقلمه ايي به پهلوي فرشته زد و گفت:اونجارو!
فرشته کنجکاوانه رد نگاه فاطمه را گرفت تا به مرد شيک پوشي که کيف به دست که مطمئنا لب تاپش بود به سوي دفتر اساتيد مي رفت.فرشته با اخم و کنجکاوي گفت:
-همون ياروه که گلاي نرگس عزيزم داغون کرد.خوبه بلاخره يافتمش، دارم براش.
فاطمه غضبناک گفت:چي چي رو دارمش؟ بي خيال بابا دنبال شر نرو.
-اِ، اينجورياس؟ عمرا اگه ازش بگذرم.بزار تا حاليش کنم.
-تو کلا کرم داري.نمي توني مثه آدم باشي.دختره ي کله خر.بيا بريم کلاس.
فرشته را کشان کشان به سوي کلاس برد که يکي از پسرهاي کلاس که بسيار محجوب و سربه زير بود جلويش قرار گرفت و گفت:
-سلام خانوما، مي دونين استاد اين درس کيه؟
فرشته شانه ايي بالا انداخت و گفت:سلام، نه ما هم نمي دونيم.
وارد کلاس که شدند سلامي به بقيه کردند و روي صندلي هاي رديف اول نشستند.فرشته هميشه اول کلاس مي نشست و فاطمه به اجبار هميشه کنارش مي نشست.شايد
حول و حوش 10 دقيقه گذشت تا بلاخره صداي سرفه ي بلندي توجه همگي را جلب کرد.فرشته و فاطمه هنگ کرده به يکديگر نگاه کردد.فاطمه با حيرت گفت:يا خدا!
همان مرد جوان شيک پوش بود.پشت ميز استاد نشست.دوباره سرفه ايي وحشتناک کرد و با لبخند به همگي نگاه کرد و گفت:
-ببخشيد بچه ها من سرما خوردم، فک کنم مجبورين اين دو ساعته تحملم کنين.
فرشته پوزخندي زد و گفت:اصلانم مجبور نيستيم.مريضي خو برو بکپ!
فاطمه محکم به پهلويش کوباند.مرد جوان که انگار صداي آرام فرشته را که نزديک ميزش نشسته بودند شنيد با دقت نگاهش کرد.ناگهان انگاري چيزي يادش آمده باشد اخمي کرد و
گفت:بهترين کار اينه که اول خودمو معرفي کنم...سبحان رازي هستم.حالام خوشحال ميشم خودتونو معرفي کنين.
از ريف اول يکي يکي بلند مي شدند و خود را معرفي مي کردند.نوبت که به فرشته رسيد سبحان جور خاصي نگاهش کرد.انگار از پس آن نگاه آبي حيله ايي در کار است.فرشته بدون آنکه
romangram.com | @romangram_com