#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_24


از ماشين پياده شد و گفت:بسلامت!

کليد را از کيف دستش بيرون آورد.در را باز کرد بدون آنکه به آن زوج نگاهي کند داخل شد.يکراست به اتاقش رفت.لباسش را عوض کرد.عصبي بود.دلگير بود.نا نداشت از اين شنيده هايي

که قلبش را جريحه دار کرده بود.کيان، مردي که عاشقانه دوستش داشت حتي با تمام دو سال دوري و دليلي که نمي دانست نابود کرده بود تمام چيزهايي که در نظر فرشته مقدس بود.

روي تختش نشست.اشک هايش روي صورتش به غلتک افتاد.هق زد از تمام نامردي هايي که فکر مي کرد از آن مرد مهربان بعيد است.کيان نابود کرده بود و حتي تا دم آخر هم توضيحي

نخواسته بود.پس چرا حالا بايد اجازه مي داد مرتضي خود و او را کوچک کند تا به کيان توضيح دهند که اشتباه کرده است.نه، اگر در تمام مدت عشق اولويت داشت از اين به بعد اين

غرورش بود که جولان مي داد.هق هقش را فرو خورد و بلند شد.ورقه ايي ميان يکي از کتابهاي کتابخانه ي کوچک اتاقش بود را برداشت. برنامه کلاسي ترم جديدش بود.فردا اولين

کلاس ترم جديدش بود و او حتي لاي کتاب را هم باز نکرده بود که ببيند موضوع کتاب چيست؟ براي آنکه کيان و تمام اتفاقات امشب را فراموش کند بلند شد کتاب مورد نظر را از قفسه

بيرون آورد و بي حوصله مشغول ورق زدن آن شد اما خيلي زود کتاب آنقدر به نظرش جذاب آمد که دو فصل اول آن را مطالعه کرد.وقتي به خود آمد که معده گرسنه اش مجبورش کرد

تا بلند شود.کتاب را بست.به آشپخانه رفت.نيمرويي درست کرد بي ميل نيمي از آن را خورد و بلند شد و دوباره به سراغ کتاب رفت.آنقدر خواند که چشمانش سنگين شد و به خواب رفت....

*********************

-بيا بالا.دارم ميرم دنبال فاطمه ببرمش دانشگاه!

فرشته از خدا خواسته سوار شد اما صندلي عقب نشست.مرتضي ابرويي بالا انداخت و گفت:چرا اونجا نشستي؟

-اونجا جاي ملکه تونه آقا

-ملکه ي من هنوز نيومده.بيا جلو ببينم.

فرشته خنديد و پياده شد و جلو نشست.در طول مسير مرتضي با تمام لودگي هايش باعث شد فرشته يک دم هم دست از خنده برندارد.جلوي در خانه فاطمه، مرتضي به گوشي او زنگ

زد که فاطمه تند از خانه بيرون آمد.فرشته پياده شد و عقب نشست. فاطمه با محبت ب*و*سه ايي هوايي براي او فرستاد و جلو نشست.مرتضي آنها را به دانشگاه رساند و خود به شرکتي

که در آن کار مي کرد رفت.فرشته کتابش را در ب*غ*ل فشرد و گفت:ديشب 4 فصل از کتاب رو خوندم.

-خوش به حالت.من که هيچي....در عوض با مرتضي رفتم صفا..

فرشته با شيطنت پرسيد:چه نوع صفايي؟

-براي تو بو داره.به سنش نرسيدي!

romangram.com | @romangram_com