#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_21


کيان پوزخندي زد و بدن جواب به مرتضي گفت:فرشته سوار شو تا اون روي سگم بالا نيومده.

فرشته با اخم و دردي که قلبش از برخورد کيان مي کشيد گفت:باهات تا بهشتم نميام.

کيان خواست به سويش هجوم بياورد که مرتضي بازويش را گرفت و گفت:هو، چته؟

کيان با اخم نگاهش کرد و گفت:حرفم با فرشته اس تو اين وسط چيکارايي؟

بلاخره فاطمه بعد از سکوتي طولاني فرشته را رها کرد و روبروي کيان ايستاد و گفت:

-ايشون مرتضي اس، پسر همسايه فرشته و نامزد من، ماجرا حل شد؟

کيان لحظه ايي شوک زده به فرشته که غم زده و عصباني به او نگاه مي کرد نگريست.اما اين حس بي گ*ن*ا*هي فرشته فقط لحظه اي دوام يافت. با يادآوري تمام خاطرات

دو سال پيش پوزخندي تلخ روي لب آورد و گفت:باور کردم.

فرشته با عصبانيت داد کشيد:لعنتي وقتي براي هيچي باورم نداري واسه چي مياي دنبالم؟ راحتم بزار پس، نمي خوام ببينمت چرا ول نمي کني؟مگه ازم متنفر نيستي؟

مگه دختر نفرت انگيزي نيستم برات؟ پس چرا هنوز موندي؟برو.

کيان با درد نگاهش کرد.هنوز هم او را مي خواست.حتي با تمام ديده هاي نفرت انگيزش، با تمام باورهاي ابلهانه اش! اما ديگر نمي توانست بماند.نه بعد از رانده شدن

از فرشته جلوي مرد ديگري که هنوز هم فکر مي کرد براي دست به سر کردنش او را نامزد دوستش معرفي کردند.بدون آنکه لحظه ايي ديگر صبر کند با تمام غرورش از

کنار آنها گذشت و به سوي ماشينش آمد.سوار شد و رفت.بهترين کار بود.فرشته با غم، رفتنش را نگاه کرد و با بغض و اشک هايي که با رفتن کيان سرازير شده بودند

رو به آن زوج جوان زيادي دوست داشتني گفت:ديدين؟ رفت؟ به همين راحتي! انگار وجود ندارم.انگار مُردم.ديدين گفتم ازم سير شده اينا بهونه اس....

خواست ادامه دهد که مرتضي با اخم گفت:مشکلش منم.

فاطمه و فرشته متعجب نگاهش کردند.فاطمه بازوي مرتضي را گرفت و گفت:چي ميگي؟!

-بياين بريم تو ماشين، هوا سرده.براتون ميگم.

دو دختر جوان ساکت و آرام مرتضي را همراهي کردند.همين که سوار شدند مرتضي به سوي فرشته که هنوز اشک مي ريخت چرخيد و گفت:

-فک کنم فهميدم قضيه چي بوده که اين آقاي بداخلاقِ مغرور داره اينجوري با دست پس مي زنه با پا پيش مي کشه!...امروز با ديدن حرص و جوشش و غيرتي که

رو فرشته داشت فهميدم داره از کجا مي سوزه!

romangram.com | @romangram_com