#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_19


-اون پسر؟!قضيه چيه؟!

مرتضي دست فاطمه را در دستش فشرد و در را براي هر دو دختر باز کرد قبل از اينکه آنها سوار شوند کيان بدون فکر پايش را روي گاز گذاشت و به سرعت جلوي مرتضي پايش را روي

ترمز زد و با خشم و تعجب پياده شد.فرشته با ديدنش با حيرت گفت:کيان؟!

مرتضي و فاطمه نگاهي به مرد جوان و نگاهي به فرشته انداختند.کيان روبروي فرشته ايستاد و با اخم گفت:برام توضيح بده!

مرتضي نگاهي به کيان که چند سانتي قد بلند تر از خودش بود انداخت و گفت:ببخشين شما؟

کيان بدون آنکه جوابي به مرتضي بدهد بازوي فرشته را گرفت و به دنبال خود کشاند.قبل از اينکه خود فرشته مخالفتي کند مرتضي دست ديگر فرشته را کشيد و گفت:

-کجا؟ شما کي باشي که جرات مي کني با خودت ببريش؟

کيان با چشماني سرخ شده به دست مرتضي که روي بازوي دختر محبوبش نشسته بود نگاه کرد.هيچ کس حق نداشت غير از خودش به فرشته اش دست بزند.فرياد کشيد:

-دستتو بردار تا خوردش نکردم.

فرشته ترسيده از خشم زياد از حد کيان رو به مرتضي گفت:بي خيال مرتضي آشناس!

مرتضي رهايش کرد اما گفت:هر جا برين دنبالتون ميايم.

کيان پوزخندي زد و گفت:سر خر نمي خوام.

مرتضي با خشم نگاهش کرد و گفت:حرف دهنتو بفهم مرديکه....

فرشته فرياد کشيد:بس کنين ديگه!

کيان بدون توجه به آنها فرشته را با خود به سوي اتومبيلش برد.سوار اتومبيل که شدند فرشته گفت:کجا مي ريم؟

-جايي که بتوني يه توضيح درست و حسابي بهم بدي!

فرشته با خشم گفت:من کاري به تو ندارم.توضيحي هم ندارم.دو سال بي خيالتم پس شرتو کم کن آقا!

کيان پوزخندي زد و گفت:کور خوندي عزيزم.شر من حالا حالاها کم نميشه تا جهنم نکردم زندگيتو.

فرشته فرياد کشيد:تو فقط يه احمقي که معلوم نيست چي تو سرت مي گذره....

ضربه ايي که به دهانش خورد ساکتش کرد.لحظه ايي مبهوت به جلو خيره شد.کيان پيشمان و ترسيده از کاري که کرده بود گفت:فرشته؟!

romangram.com | @romangram_com